سه پارتی نامجون
: متوجه شدم استاد....زنگ خورد....باید باهاش حرف میزدم ؟ نه نه به اندازه کافی غرورم شکسته بود....اما نمیشد اینجوری که...این بحث نمرم بود ! دم در ورودی دانشگاه وایسادم تا بیاد..وقتی اومد جوری نگام کرد که انگار اونم دنبالم میگشته...گفتم : برنامت چیه؟ کی میخوای پروژه رو شروع کنی ؟....تنها دل خوشیم این بود که میدونستم آدم تنبلی نیست...مگر اینکه خودش بخواد تنبلی کنه...جواب داد : راستش امروز توی خونه کار دارم ! میتونیم دوتامون اطلاعات جمع کنیم و فردا باهم جمعش کنیم....ایده خوبی بود..اینجوری مجبور نبودیم همش پیش هم باشیم... : موافقم . یه لبخند کوچولو زدو گفت : پس...فردا میبینمت....و رفت....
............
این کار تموم نمیشد ! از وقتی اومدم خونه دارم روش کار میکنم ! واقعا باید کارمو درست انجام بدم...ولی به خاطر اینکه اون هم باهام کار میکنه تمرکزم کمتر شده....اما واقعا دیگه نمیتونم بیشتر روی پروژه کار کنم...پس لپتاپ رو میبندم و چراغ مطالعه رو خاموش میکنم....روی تخت دراز میکشم...آخیش ! بالاخره استراحت....پس فردا دوباره ارائه داشتم...تازه با اون ! فردا با اون بودم...این نمره مهم بود....ولی هم گروهی بودن با اون همه چیز رو پیچیده میکرد....واقعا نمیدونم این دوروز چی در انتظارمه....
..........
توی راه رو بودم و با نگاهم دنبالش میگشتم....که یکی زد رو شونم...درسته....عادت همیشگیش....بر میگردم و بهش نگاه کردم : سریع تر باید شروع کنیم. من نظرم این بودش که توی کتابخونه کار کنیم...یکم سرش رو تکون داد و بعد جواب داد : پیشنهاد خوبیه...پس بریم...در طول راه هیچ حرفی نزدیم. کتابخونه در حدی خلوت بود که فکرکنم کسی به غیر ما اونجا نبود...لپتاپهامون رو در میاریم...میگم : من شروع کنم؟ بهم نگاه کرد و گفت : حتما ! تمام اطلاعاتی که جمع کرده بودم رو توضیح دادم ، وقتی تموم شد با لبخند میگه : کارت خیلی خوب بود. پس...نوبت منه ! شروع میکنه به صحبت کردن اما من حس میکنم که هیچ چیز نمیشنوم . غرق خاطرات بودم....نه ! نباید این نمره رو برای احساساتی که چالهش کردم از دست بدم! ولی بازم چيزي نمیشنیدم....یکدفعه میپرسه : هی بونیتا! حواست اینجاست ؟ با اضطراب نگاش میکنم و میگم: آره آره حواسم....چی ؟ تو منو چی صدا زدی؟ نگاهش رو ازم برمیگردونه و آروم میگه : بونیتا...بونیتا! لقبی که قبلا هرروز از اون میشنیدمش! با لحنی که یکم بغض داشت گفتم: لقب قشنگی بود....خودمو یکم جمع کردم و گفتم: تو کار پاورپوینت رو انجام میدی؟اصلا نگاهش نمیکنم چون میدونم که با نگاه بهش کنترل اشکام از کوه کندن سختتره ! همونجوری که سرش رو برگردونده جواب میده: آره....
ادامه دارد....
............
این کار تموم نمیشد ! از وقتی اومدم خونه دارم روش کار میکنم ! واقعا باید کارمو درست انجام بدم...ولی به خاطر اینکه اون هم باهام کار میکنه تمرکزم کمتر شده....اما واقعا دیگه نمیتونم بیشتر روی پروژه کار کنم...پس لپتاپ رو میبندم و چراغ مطالعه رو خاموش میکنم....روی تخت دراز میکشم...آخیش ! بالاخره استراحت....پس فردا دوباره ارائه داشتم...تازه با اون ! فردا با اون بودم...این نمره مهم بود....ولی هم گروهی بودن با اون همه چیز رو پیچیده میکرد....واقعا نمیدونم این دوروز چی در انتظارمه....
..........
توی راه رو بودم و با نگاهم دنبالش میگشتم....که یکی زد رو شونم...درسته....عادت همیشگیش....بر میگردم و بهش نگاه کردم : سریع تر باید شروع کنیم. من نظرم این بودش که توی کتابخونه کار کنیم...یکم سرش رو تکون داد و بعد جواب داد : پیشنهاد خوبیه...پس بریم...در طول راه هیچ حرفی نزدیم. کتابخونه در حدی خلوت بود که فکرکنم کسی به غیر ما اونجا نبود...لپتاپهامون رو در میاریم...میگم : من شروع کنم؟ بهم نگاه کرد و گفت : حتما ! تمام اطلاعاتی که جمع کرده بودم رو توضیح دادم ، وقتی تموم شد با لبخند میگه : کارت خیلی خوب بود. پس...نوبت منه ! شروع میکنه به صحبت کردن اما من حس میکنم که هیچ چیز نمیشنوم . غرق خاطرات بودم....نه ! نباید این نمره رو برای احساساتی که چالهش کردم از دست بدم! ولی بازم چيزي نمیشنیدم....یکدفعه میپرسه : هی بونیتا! حواست اینجاست ؟ با اضطراب نگاش میکنم و میگم: آره آره حواسم....چی ؟ تو منو چی صدا زدی؟ نگاهش رو ازم برمیگردونه و آروم میگه : بونیتا...بونیتا! لقبی که قبلا هرروز از اون میشنیدمش! با لحنی که یکم بغض داشت گفتم: لقب قشنگی بود....خودمو یکم جمع کردم و گفتم: تو کار پاورپوینت رو انجام میدی؟اصلا نگاهش نمیکنم چون میدونم که با نگاه بهش کنترل اشکام از کوه کندن سختتره ! همونجوری که سرش رو برگردونده جواب میده: آره....
ادامه دارد....
۶.۱k
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.