تقدیر سیاه و سفید p6
گوشیو بر داشتم تا برا چندمین بار بهش زنگ بزنم ک خودش زنگ زد
من : الو آقای لی سلام چیشد
آقای لی با صدایی ک غم از توش معلوم بود گفت: سلام بیا دم در باید جایی بریم
باشه ای گفتم و یه لباس سورمه ای تنم کردم و رفتم پایین .
سوار ماشینش شدم .
من: سلام خب چه خبر شد اعدام ر عقب انداختن درسته؟؟؟
سرشو به سمت جاده انداخت
با صدای آرومی گفت : وقتی رسیدیم میفهمی
تموم راه داشتم دق میکردم تو دلم خدا خدا میکردم .
بعد ۲ ساعت به زندان رسیدیم گف : پیاده شو
پیاده شدمو با هم رفتیم تو زندان ، دری ک به حیاط زندان میرسید رو باز کردم که با گذاشتن اولین قدم سر جام خشکم زد .چوبه دار ....
اشکام بی اختیارم سرازیر شدن
دو سه تا سرباز توی گوشه های حیاط وایساده بودن و تهیونگ و وکیلش هم بودن
من: اقای لی اینجا چخ خبره ... هققق .... چرااا منو آوردین اینجا ...خاهش میکنم نگید ک..
آقای لی سرشو پایین انداخت و گف: نتوستم ... متاسفم ونسا...امروز اعدام اجرا میشه
داد زدم: نننننن .... خاهش میکنم... یکاری بکنین ....داداش کوچولوی من نباید اعدام نشه نههه
در باز شد جولیان با دستبند و دو تا نگهبان کنارش به همراه رئیس بخش اومدن و به سمت چوب دار میبرنش.
به سمت اونا داشتم میرفتم ک آقای لی و نگهبانا جلومو گرفتن
با گریه ی شدیدی داد زدم: ننننن بزارین بره .. جولیان تو نباید منو تنها بزاری داداشی .... منو ترک نکن خواهش میکنم ..... از من نگیریدش
تهیونگ فق نظاره گر بود و هیچی نمیگف .
آقای لی: ونسا ... دخترم.... آروم باش
من: چجوری ...چجوری آروم باشم تنها کسم رو دارن ازم میگیرن هق
جولیان هم آروم داش اشک میریخت .روی صندلی ک ایستاد برگشتم سمت تهونگ و با گریه گفتم : التماست میکنم .... رضایت بده خاهش میکنم تهیونگ.... هققق. التماست میکنم هر کاری میکنم فق نزار جولیان بمیره
جلوش زانو زدم و پایین کتشو گرفتم: تهیونگگگگگگ تو رو خداااااا .... التماست میکنمممم..من بدون اون میمیرم ...هققق ....خاهش میکنم..
هیچ عکس العملی نشون نمیداد دوباره برگشتم سمت جولیان ک بازم آقای لی جلومو گرفت .
نگهبان پاشو رو صندلی گذاش که نگهبان پاشو روی صندلی گذاش ک چشمام تو سیاهی مطلق فرو رفت و دیگه چیزی جر تاریکی ندیدم.
چشامو ک باز کردم با چهره ی تهیونگ و آقای لی مواجه شدم .
بیشتر به به دور و ورم نگاه کردم فهمیدم تو بیمارستانم
تهیونگ بدون گفتن حرفی با حالتی سرد از اتاق رفت
خاستم بلند بشم ک دوتا سرمی که بهم وصل بود مانع شد، واسه همین دوباره خوابیدم .
من : الو آقای لی سلام چیشد
آقای لی با صدایی ک غم از توش معلوم بود گفت: سلام بیا دم در باید جایی بریم
باشه ای گفتم و یه لباس سورمه ای تنم کردم و رفتم پایین .
سوار ماشینش شدم .
من: سلام خب چه خبر شد اعدام ر عقب انداختن درسته؟؟؟
سرشو به سمت جاده انداخت
با صدای آرومی گفت : وقتی رسیدیم میفهمی
تموم راه داشتم دق میکردم تو دلم خدا خدا میکردم .
بعد ۲ ساعت به زندان رسیدیم گف : پیاده شو
پیاده شدمو با هم رفتیم تو زندان ، دری ک به حیاط زندان میرسید رو باز کردم که با گذاشتن اولین قدم سر جام خشکم زد .چوبه دار ....
اشکام بی اختیارم سرازیر شدن
دو سه تا سرباز توی گوشه های حیاط وایساده بودن و تهیونگ و وکیلش هم بودن
من: اقای لی اینجا چخ خبره ... هققق .... چرااا منو آوردین اینجا ...خاهش میکنم نگید ک..
آقای لی سرشو پایین انداخت و گف: نتوستم ... متاسفم ونسا...امروز اعدام اجرا میشه
داد زدم: نننننن .... خاهش میکنم... یکاری بکنین ....داداش کوچولوی من نباید اعدام نشه نههه
در باز شد جولیان با دستبند و دو تا نگهبان کنارش به همراه رئیس بخش اومدن و به سمت چوب دار میبرنش.
به سمت اونا داشتم میرفتم ک آقای لی و نگهبانا جلومو گرفتن
با گریه ی شدیدی داد زدم: ننننن بزارین بره .. جولیان تو نباید منو تنها بزاری داداشی .... منو ترک نکن خواهش میکنم ..... از من نگیریدش
تهیونگ فق نظاره گر بود و هیچی نمیگف .
آقای لی: ونسا ... دخترم.... آروم باش
من: چجوری ...چجوری آروم باشم تنها کسم رو دارن ازم میگیرن هق
جولیان هم آروم داش اشک میریخت .روی صندلی ک ایستاد برگشتم سمت تهونگ و با گریه گفتم : التماست میکنم .... رضایت بده خاهش میکنم تهیونگ.... هققق. التماست میکنم هر کاری میکنم فق نزار جولیان بمیره
جلوش زانو زدم و پایین کتشو گرفتم: تهیونگگگگگگ تو رو خداااااا .... التماست میکنمممم..من بدون اون میمیرم ...هققق ....خاهش میکنم..
هیچ عکس العملی نشون نمیداد دوباره برگشتم سمت جولیان ک بازم آقای لی جلومو گرفت .
نگهبان پاشو رو صندلی گذاش که نگهبان پاشو روی صندلی گذاش ک چشمام تو سیاهی مطلق فرو رفت و دیگه چیزی جر تاریکی ندیدم.
چشامو ک باز کردم با چهره ی تهیونگ و آقای لی مواجه شدم .
بیشتر به به دور و ورم نگاه کردم فهمیدم تو بیمارستانم
تهیونگ بدون گفتن حرفی با حالتی سرد از اتاق رفت
خاستم بلند بشم ک دوتا سرمی که بهم وصل بود مانع شد، واسه همین دوباره خوابیدم .
۱۸.۵k
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.