تلافی
نام رمان:تلافی
(دینا)
(مدیر)معلومه ولی قبلش باید بگم که دانشگاه به خاطر باز سازی دو هفته تعطیل.
(ارسلان )خوب.
(مدیر)پس شما شناسنامه هاتون رو بعد از دو هفته میارید چون از فردا شروع میشه و وقت نمیشه.
(ارسلان )مگه باید شناسنامه هامون رو بیاریم؟
وای قوز بالا قوز ارسلان خدا بگم چیکارت نکنه.
(مدیر)بعله که باید بیارید من باید سندی داشته باشم یا شما دروغ گفتید؟
ما دروغ گفتیم.
(ارسلان )بعله درست میگید ن ما دروغ نگفتیم بعد از دو هفته میاریم پیشتون.
(مدیر)خیلی خوب.
خدانگهدار.
(ارسلان )خدافظ.ممنون
(من)خدافظ.
از دفتر رفتیم بیرون.
(من)ارسلااااان چیکار کردی الان چه خاکی تو سرمون کنیم.
با صدای بلند البته خیلی بلند ن گفت (ارسلان )میشه الان دست از سرم برداری من خودم نمیدونم باید چیکار کنیم.
من چون دیدم عصابانی چیزی نگفتم.
رفتیم پیش بچه ها قرار بود بریم جنگل که ارسلان گفت من ن حال دارم ن حوصله من نمیام شما برید منم گفتم پام درد میکنه و نرفتم ولی مهشاد،نیکا،محراب و متین رفتن من میخواستم تاکسی بگیرم چون مهشاد نیکا با ماشین مهساد رفتن داشتم زنگ میزدم که ماشین بیاد برم خونه که یک ماشین جولی پام واستاد شیش رو داد پایین سر خم کردم ببینم کیه که ارسلان بود.
(ارسلان)سوار شو.
(من)ن ممنون تاکسی میگیرم.
(ارسلان)شده تو این مدت یک بار به حرفم گوش کنی میگم سوار شو.
(من)باش حالا چرا میزنی.
ولی خدای راست میگه تو این مدت اصلا به حرفش گوش ندادم.
رفتم و سوار شدم راه افتاد یک آهنگ آروم گذاشت.
(من)میشه بپرسم حالا میخوای چیکار کنی.
(ارسلان)ن چون نمیدونم چیکار کنم.
تو فکری نداری؟
(من)نوچ
(ارسلان)ممنون که هیچ وقت نظری نداری.
(من)خواهش میکنم.
(ارسلان )نگاه بچه پرو.
دوتامون خندیدیم.
وای چی کار باید میکردیم.
(ارسلان)همینجوری باید دور خودمون بچرخیم نمیخوای بگی آدرس خونتون کجاست.
(من)اه چرا ببخشید یادم رفت این خیابون ن خیابون بعدی رو بپیچ.
(ارسلان)خواهش میکنم چشم.
من فقط یک لبخند زدیم جولی در خونه نگه داشت و شمارم رو گرفت و یک زنگ زد به موبایلم تا شمارش بیفته بعد گفت (ارسلان)فکری به ذهنت رسید خبر بده منم همین کار رو میکنم.
(من)باشه.
ممنون که منو رسوندی.
(ارسلان)خواهش میکنم کاری نکردم.
یک لبخند زدم که اونم راه افتاد و رفت منم کلید رو انداختم و رفتم تو یک سلام کلی کردم و رفتم اتاقم لباسام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم داشتم فکر میکردم که چیکار باید میکردیم ولی فکری به ذهنم نرسید آخه من ذهنم دارم مگه. عوفففففف
صدای مامان بلند شد.
(مامان)دینا جان دخترم بیا نهار.
(محمد)وای وای اینقدر این دخترتون رو لوس نکنید پرو میشه.
(من)چشم مامان جان اومدم.
خوب میکنن به گوری چشم تو.
(محمد)گگگگگگ واستا وقتی زن گرفتم نازم رو کشید میفهمی.
(من)آره بشین تا بیاد آخه کی به تو زن میده.
(محمد)حالا میبینی.
رفتم پایین سر میز ناهار بودیم محمد اومد.
اخ جان موهاش رو تازه کوتا کرده خوب که نشست یک پس کردنی زدم بهش که گفت.
(محمد)مرز داری تو بیشعور به اندازی نوک سوزن شعور داشته باش بدبخت.
(من)گگگگگگگگگگگ
(بابا)بسه غذاتون رو بخورید.
ما چشم.
بعد شام به مامان کمک کردم تا میز رو جم کنه بعد ظرف ها رو شستم چون معلوم بود مامان خیلی خسته شده بود
بعد چهار تا لیوان چای ریختم
(مامان)دستت درد نکنه دخترم.
(محمد)بعله دیگه وقته شوهر دادنشه.
(بابا)بعله ولی متاسفانه کسی نیومده خواستگاری .
(من)اه بابا تو هم با این هم دست شدی بعد همگی با هم خندیدم بعدشم رفتیم خوابیدیم.
پارت_۸
(دینا)
(مدیر)معلومه ولی قبلش باید بگم که دانشگاه به خاطر باز سازی دو هفته تعطیل.
(ارسلان )خوب.
(مدیر)پس شما شناسنامه هاتون رو بعد از دو هفته میارید چون از فردا شروع میشه و وقت نمیشه.
(ارسلان )مگه باید شناسنامه هامون رو بیاریم؟
وای قوز بالا قوز ارسلان خدا بگم چیکارت نکنه.
(مدیر)بعله که باید بیارید من باید سندی داشته باشم یا شما دروغ گفتید؟
ما دروغ گفتیم.
(ارسلان )بعله درست میگید ن ما دروغ نگفتیم بعد از دو هفته میاریم پیشتون.
(مدیر)خیلی خوب.
خدانگهدار.
(ارسلان )خدافظ.ممنون
(من)خدافظ.
از دفتر رفتیم بیرون.
(من)ارسلااااان چیکار کردی الان چه خاکی تو سرمون کنیم.
با صدای بلند البته خیلی بلند ن گفت (ارسلان )میشه الان دست از سرم برداری من خودم نمیدونم باید چیکار کنیم.
من چون دیدم عصابانی چیزی نگفتم.
رفتیم پیش بچه ها قرار بود بریم جنگل که ارسلان گفت من ن حال دارم ن حوصله من نمیام شما برید منم گفتم پام درد میکنه و نرفتم ولی مهشاد،نیکا،محراب و متین رفتن من میخواستم تاکسی بگیرم چون مهشاد نیکا با ماشین مهساد رفتن داشتم زنگ میزدم که ماشین بیاد برم خونه که یک ماشین جولی پام واستاد شیش رو داد پایین سر خم کردم ببینم کیه که ارسلان بود.
(ارسلان)سوار شو.
(من)ن ممنون تاکسی میگیرم.
(ارسلان)شده تو این مدت یک بار به حرفم گوش کنی میگم سوار شو.
(من)باش حالا چرا میزنی.
ولی خدای راست میگه تو این مدت اصلا به حرفش گوش ندادم.
رفتم و سوار شدم راه افتاد یک آهنگ آروم گذاشت.
(من)میشه بپرسم حالا میخوای چیکار کنی.
(ارسلان)ن چون نمیدونم چیکار کنم.
تو فکری نداری؟
(من)نوچ
(ارسلان)ممنون که هیچ وقت نظری نداری.
(من)خواهش میکنم.
(ارسلان )نگاه بچه پرو.
دوتامون خندیدیم.
وای چی کار باید میکردیم.
(ارسلان)همینجوری باید دور خودمون بچرخیم نمیخوای بگی آدرس خونتون کجاست.
(من)اه چرا ببخشید یادم رفت این خیابون ن خیابون بعدی رو بپیچ.
(ارسلان)خواهش میکنم چشم.
من فقط یک لبخند زدیم جولی در خونه نگه داشت و شمارم رو گرفت و یک زنگ زد به موبایلم تا شمارش بیفته بعد گفت (ارسلان)فکری به ذهنت رسید خبر بده منم همین کار رو میکنم.
(من)باشه.
ممنون که منو رسوندی.
(ارسلان)خواهش میکنم کاری نکردم.
یک لبخند زدم که اونم راه افتاد و رفت منم کلید رو انداختم و رفتم تو یک سلام کلی کردم و رفتم اتاقم لباسام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم داشتم فکر میکردم که چیکار باید میکردیم ولی فکری به ذهنم نرسید آخه من ذهنم دارم مگه. عوفففففف
صدای مامان بلند شد.
(مامان)دینا جان دخترم بیا نهار.
(محمد)وای وای اینقدر این دخترتون رو لوس نکنید پرو میشه.
(من)چشم مامان جان اومدم.
خوب میکنن به گوری چشم تو.
(محمد)گگگگگگ واستا وقتی زن گرفتم نازم رو کشید میفهمی.
(من)آره بشین تا بیاد آخه کی به تو زن میده.
(محمد)حالا میبینی.
رفتم پایین سر میز ناهار بودیم محمد اومد.
اخ جان موهاش رو تازه کوتا کرده خوب که نشست یک پس کردنی زدم بهش که گفت.
(محمد)مرز داری تو بیشعور به اندازی نوک سوزن شعور داشته باش بدبخت.
(من)گگگگگگگگگگگ
(بابا)بسه غذاتون رو بخورید.
ما چشم.
بعد شام به مامان کمک کردم تا میز رو جم کنه بعد ظرف ها رو شستم چون معلوم بود مامان خیلی خسته شده بود
بعد چهار تا لیوان چای ریختم
(مامان)دستت درد نکنه دخترم.
(محمد)بعله دیگه وقته شوهر دادنشه.
(بابا)بعله ولی متاسفانه کسی نیومده خواستگاری .
(من)اه بابا تو هم با این هم دست شدی بعد همگی با هم خندیدم بعدشم رفتیم خوابیدیم.
پارت_۸
۵.۴k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.