فیک تهیونگ ( عشق ناشناس) پارت ۴
از زبان ا/ت
اومد تو تزییم کرد و گفت : بانوی من امپراتور گفتن بیام تا همراهیتون کنم گفتم : اه البته ممنون که اومدی
( کشوره ا/ت گویا و کشوره تهیونگ میرو )
از زبان ا/ت
رسیدیم به گویا خیلی وقت بود ندیده بودم اینجا رو رفتیم سمته قصر همین که وارد شدیم امپراتور و ملکه و خواهر و برادرای ناتنیم ( پدراشون یکیه اما مادراشون نه مادره ا/ت ملکه قبلیه که مرده و این ملکه نامادریه ا/ت هست )
با لبخند رفتیم سمتشون تزییم کردم
پدرم ( امپراتور ) گفت : خوش اومدی گفتم : ممنون برادرم گفت : خوش اومدی خواهر
ملکه هم گفت : بعده سال ها بالاخره برگشتی خوش اومدی مثل یه کنایه گفت ، میدونم از این به بعد قراره تو قصر فقط با ملکه و خواهرم بجنگم البته خواهرم از من دو سال بزرگتره برادرمم هم یک سال ازم کوچیکتره
پدرم بخاطر بازگشت من یه جشن برپا کرده بود
توی جشن همش فکرم مشغول تهیونگ بود
بعده جشن رفتم به قبر مادرم کلی باهاش حرف زدم و برگشتم به اقامتگاهم با اینکه برگشتم به قصر اما هنوزم مثل شاهزاده ها لباس نمی پوشم
( یک هفته بعد )
از زبان ا/ت
داشتم توی جایگاه تمرین در قصر تمرین میکردم که خواهرمم رو دیدم که لباس تمرین شمشیر رو پوشیده بود و یه شمشیر توی دستش بود اومد جلوم تزییم کردم و گفت : نظرت چیه باهم تمرین کنیم گفتم : البته
همین که میخواستیم شروع کنیم فرستنده امپراتور اومد و گفت : یه جلسه مهم هست که باید توش حضور داشته باشیم
رفتیم به جلسه انگار قراره با کشور میرو بجنگیم یعنی همون کشور که تهیونگ توش زندگی میکنه ( بیچاره هنوز نمیدونه تهیونگ ولیعهده ) چون داداشم نبود من داوطلب شدم که فرمانده این جنگ بشم امپراتور هم قبول کرد چند روز دیگه جنگه و باید آماده بشم
رفتم به سمته اقامتگاهم که ملکه رو دیدم تزییم کردم که بهم گفت : تو باعث شرم خانواده سلطنتی هستی گفتم : ببخشید اما چرا به نظرم اگر شما دخالت نکنید بهتره بانوی من با اجازتون تزییم کردم و رفتم
اومد تو تزییم کرد و گفت : بانوی من امپراتور گفتن بیام تا همراهیتون کنم گفتم : اه البته ممنون که اومدی
( کشوره ا/ت گویا و کشوره تهیونگ میرو )
از زبان ا/ت
رسیدیم به گویا خیلی وقت بود ندیده بودم اینجا رو رفتیم سمته قصر همین که وارد شدیم امپراتور و ملکه و خواهر و برادرای ناتنیم ( پدراشون یکیه اما مادراشون نه مادره ا/ت ملکه قبلیه که مرده و این ملکه نامادریه ا/ت هست )
با لبخند رفتیم سمتشون تزییم کردم
پدرم ( امپراتور ) گفت : خوش اومدی گفتم : ممنون برادرم گفت : خوش اومدی خواهر
ملکه هم گفت : بعده سال ها بالاخره برگشتی خوش اومدی مثل یه کنایه گفت ، میدونم از این به بعد قراره تو قصر فقط با ملکه و خواهرم بجنگم البته خواهرم از من دو سال بزرگتره برادرمم هم یک سال ازم کوچیکتره
پدرم بخاطر بازگشت من یه جشن برپا کرده بود
توی جشن همش فکرم مشغول تهیونگ بود
بعده جشن رفتم به قبر مادرم کلی باهاش حرف زدم و برگشتم به اقامتگاهم با اینکه برگشتم به قصر اما هنوزم مثل شاهزاده ها لباس نمی پوشم
( یک هفته بعد )
از زبان ا/ت
داشتم توی جایگاه تمرین در قصر تمرین میکردم که خواهرمم رو دیدم که لباس تمرین شمشیر رو پوشیده بود و یه شمشیر توی دستش بود اومد جلوم تزییم کردم و گفت : نظرت چیه باهم تمرین کنیم گفتم : البته
همین که میخواستیم شروع کنیم فرستنده امپراتور اومد و گفت : یه جلسه مهم هست که باید توش حضور داشته باشیم
رفتیم به جلسه انگار قراره با کشور میرو بجنگیم یعنی همون کشور که تهیونگ توش زندگی میکنه ( بیچاره هنوز نمیدونه تهیونگ ولیعهده ) چون داداشم نبود من داوطلب شدم که فرمانده این جنگ بشم امپراتور هم قبول کرد چند روز دیگه جنگه و باید آماده بشم
رفتم به سمته اقامتگاهم که ملکه رو دیدم تزییم کردم که بهم گفت : تو باعث شرم خانواده سلطنتی هستی گفتم : ببخشید اما چرا به نظرم اگر شما دخالت نکنید بهتره بانوی من با اجازتون تزییم کردم و رفتم
۷۰.۱k
۱۲ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.