دلیل زندگی
که بدونه بورتو نرفتم خونه نانادایمه خب اون نباشه بهتره از دست بورتو راحت شدم.دیگه روم نمیشه.برم هه برو کایا برو درو باز کرد.هیماواری سریع رفت.تو بغل کایا
هیماواری:ببخشید کایا من متاسفم.کایا: اشکار نداره.
هیناتا:بورتو کجاست؟
کایا: نیومد.
هیماواری در زهنش:این قضیه رو یادش بره فکر کن فکرکن اها باید بازی پاسورو بیارم البته اگر بورتو ننداخته باشون
هیماواری:من می رفتم پاسور بیارم.البته اگه بورتو ننداخته باشون.
هیماواری در. زهنش: خوبه هیشکی شک نه کرد.بورتو انگار انداختدش.حالا چیکار کنم. چکار کنم.تا کایا اونو یادش بره.وای هیماواری چیکار کردی. هه باید بفهم.که کایا فراموش کرده یا نه.بایدبه اجی بگم
یور: خدایا من می دونم نیتش... خیره ولی دیگه چرا از من می خوای برم تو ذهن کایا هه خدایا کمک کن.
هیماواریدر ذهنش: اجی چرا انقدر لفتش می دی بدو دیگه بدو.
کایا در ذهنش: کی میشه برگردیم خونه خیلی نگرانم ولی نمی دونم چرا انقدر نگران هستم احساس سنگینی می کنم .
یور: این حتما یادش رفته با این همه درگیری.
هیماواری:اجی می شه باهات حرف بزنم. تنهایی
.یور: خب می رم ببینم هیماواری چی کارم داره.
در حال رفتن به اتاق هیماواری یور:امیدوارم کسی مشکوک نشوده باشه
هیماواری حالا تو به من بگو کایا یادش رفته.
یور: اره یادش رفته.
هیماواری: باشه یکم باورم نشد.
یور:حالا بیا برگردیم وگرن شک می کنن.
هیناتا: حرفاتون تموم شد.
هیماواری: اره.
رین: ما دیگه برمی گردیم خونه،
هیماواری: نه خاله تو برو ولی کایا رو بزار پیشم.
رین: چرا؟
هیماواری:چون باهاش کار دارم و حرف فراوانی دارم.
کایا در زهنش: وات
رین: باشه. اجازه می دم.
کایا در زهنش: مامان حالا تو هم اجازه نده یه دقه.
رین: خب من دیگ رفتم.
همه: خدافظ،
هیماواری: خب بیا بریم اتاق من.
یور: خب هیماواری کایا رو چکار داری.
هیماواری: خب اول بازی میکنیم
کایا: خب بعد از بازی چیکار کنیم.
هیماواری:
هیماواری:ببخشید کایا من متاسفم.کایا: اشکار نداره.
هیناتا:بورتو کجاست؟
کایا: نیومد.
هیماواری در زهنش:این قضیه رو یادش بره فکر کن فکرکن اها باید بازی پاسورو بیارم البته اگر بورتو ننداخته باشون
هیماواری:من می رفتم پاسور بیارم.البته اگه بورتو ننداخته باشون.
هیماواری در. زهنش: خوبه هیشکی شک نه کرد.بورتو انگار انداختدش.حالا چیکار کنم. چکار کنم.تا کایا اونو یادش بره.وای هیماواری چیکار کردی. هه باید بفهم.که کایا فراموش کرده یا نه.بایدبه اجی بگم
یور: خدایا من می دونم نیتش... خیره ولی دیگه چرا از من می خوای برم تو ذهن کایا هه خدایا کمک کن.
هیماواریدر ذهنش: اجی چرا انقدر لفتش می دی بدو دیگه بدو.
کایا در ذهنش: کی میشه برگردیم خونه خیلی نگرانم ولی نمی دونم چرا انقدر نگران هستم احساس سنگینی می کنم .
یور: این حتما یادش رفته با این همه درگیری.
هیماواری:اجی می شه باهات حرف بزنم. تنهایی
.یور: خب می رم ببینم هیماواری چی کارم داره.
در حال رفتن به اتاق هیماواری یور:امیدوارم کسی مشکوک نشوده باشه
هیماواری حالا تو به من بگو کایا یادش رفته.
یور: اره یادش رفته.
هیماواری: باشه یکم باورم نشد.
یور:حالا بیا برگردیم وگرن شک می کنن.
هیناتا: حرفاتون تموم شد.
هیماواری: اره.
رین: ما دیگه برمی گردیم خونه،
هیماواری: نه خاله تو برو ولی کایا رو بزار پیشم.
رین: چرا؟
هیماواری:چون باهاش کار دارم و حرف فراوانی دارم.
کایا در زهنش: وات
رین: باشه. اجازه می دم.
کایا در زهنش: مامان حالا تو هم اجازه نده یه دقه.
رین: خب من دیگ رفتم.
همه: خدافظ،
هیماواری: خب بیا بریم اتاق من.
یور: خب هیماواری کایا رو چکار داری.
هیماواری: خب اول بازی میکنیم
کایا: خب بعد از بازی چیکار کنیم.
هیماواری:
۳.۰k
۲۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.