the pain p15
the pain p15
آروم سمتش رفتم که شروع کرد به تقلا کردن و سعی میکرد خودشو از طناب های دورش خلاص کنه، بلند فریاد کشید...
ته: من کاری نکردم،ن...ن.نه کوک، کوک باور کن... به خدا راست میگم کوک..
بهش نزدیک شدم و سرمو بردم و آروم زمزمه کردم...
کوک: متاسفم ته... میدونی که مجبورم... ازم متنفر نباش
اشکی روی گونش چکید و دست از حرکت برداشت...یه نشونه بود، نشون از حفره نور امیدی بود که حالا سرما و تاریکی جاشو پر کرده بودن...
تلخندی زد و ادامه داد...
کوک: میدونم... من ازت متنفر نیستم کوک...تقصیر تو نیست...
با دستی که روی شونم قرار گرفت ، عقب کشیدم و میله رو محکم فشار دادم،
جئون: تهیونگ، یادت نره برای چی داری تنبیه میشی(جئون گفت و عقب تر به میز تکیه داد)
با چشم بهم اشاره کرد که شروع کنم.. چشمامو بستم...
اولین ضربه ... صدای خورد شدن استخوان های ته، با فریاد بلندش همراه شد...
ته: آااااااااااااااه کککککوووووووکککککک
کوک؛ من نه، باید به بابایی التماس کنی
دومین ضربه
ته: امکان نداره...من...آااااااااااااااااه
سومین و چهارمین ضربه و ناله های پر از عجز تهیونگ
ته: آااااااااااااااه ...آااااااااااااااه..بسسسسسسسه کوک..... دا...داری...میشکنیش... داره ..می...میشکنه.....
قطره اشکهای سرکشم رو ار گونم پاک کردم که نیشخند بابا از چشمم دور نموند...چشمای تهیونگ قرمز شده بودن و گونه هاش از اشکاش خیس شده بودن، هیچوقت کسی رو با این وضعیت ندیده بودم...
چطور تونسته بودم بهش درد بدم؟ به فرشته ی معصوم بی گناه رو به روم ، لبای خشک شده اش که حالا زخمی شده بودن و چشماش که حالا دریای اشک بود...قلبم درد میکرد
یه چیز معمولی نبود.......
چهارمین و پنجمین ضربه ...
ته: آااااااااااااااااه...آ..آقای جئون ..ب بسه د...دیگه نمیتونم
جئون: بابایی! پسرم، باید اینطوری صدام کنی.
ته یه نفس صدا دار کشید و با عجز نالید...
ته: بابا... بابایی به خدا ا..الان می..میمرم ...(با صدای خیلی ضعیف و خس داری گفت)
جئون: بهت گفته بودم کینه ای ام؟! حالا گفتم. نیاید پا رو دمم بزاری...
میله رو از دستم گرفت و ضربه محکمی روی بدن تهیونگ فرو اومد...
تهیونگ دیگه فریاد نزد...فقط سرشو عقب پرت کرد و ناله ی خفه ای کرد ، چشماش عقب رفتن و پلکهاش روی هم افتاد...خون قرمز رنگ از بین لبای نیمه بازش به بیرون راه پیدا کرد و توی لباس سرمه ای رنگش محو شد...
با وحشت سمتش رفتم و آروم طنابو از دور کمرش گذاشتم ، آخرین گره رو با دندون آزاد کردم
بابا بی خیال داشت از مشروب طلایی رنگ مینوشید ...
سریع درو با پا کوبیدم که نگهبان درو برام باز کرد... زود خارج شدم و ... حالا باید چیکار میکردم؟
نگاه دیگه ای به چهره ی رنگ پریدش انداختم، ، در اتاقمو با هزار جور سختی باز کردم و پشت سرم بستمش. تهیونگ رو آروم روی تخت گذاشتم ...
حمایت فراموش نشه
آروم سمتش رفتم که شروع کرد به تقلا کردن و سعی میکرد خودشو از طناب های دورش خلاص کنه، بلند فریاد کشید...
ته: من کاری نکردم،ن...ن.نه کوک، کوک باور کن... به خدا راست میگم کوک..
بهش نزدیک شدم و سرمو بردم و آروم زمزمه کردم...
کوک: متاسفم ته... میدونی که مجبورم... ازم متنفر نباش
اشکی روی گونش چکید و دست از حرکت برداشت...یه نشونه بود، نشون از حفره نور امیدی بود که حالا سرما و تاریکی جاشو پر کرده بودن...
تلخندی زد و ادامه داد...
کوک: میدونم... من ازت متنفر نیستم کوک...تقصیر تو نیست...
با دستی که روی شونم قرار گرفت ، عقب کشیدم و میله رو محکم فشار دادم،
جئون: تهیونگ، یادت نره برای چی داری تنبیه میشی(جئون گفت و عقب تر به میز تکیه داد)
با چشم بهم اشاره کرد که شروع کنم.. چشمامو بستم...
اولین ضربه ... صدای خورد شدن استخوان های ته، با فریاد بلندش همراه شد...
ته: آااااااااااااااه کککککوووووووکککککک
کوک؛ من نه، باید به بابایی التماس کنی
دومین ضربه
ته: امکان نداره...من...آااااااااااااااااه
سومین و چهارمین ضربه و ناله های پر از عجز تهیونگ
ته: آااااااااااااااه ...آااااااااااااااه..بسسسسسسسه کوک..... دا...داری...میشکنیش... داره ..می...میشکنه.....
قطره اشکهای سرکشم رو ار گونم پاک کردم که نیشخند بابا از چشمم دور نموند...چشمای تهیونگ قرمز شده بودن و گونه هاش از اشکاش خیس شده بودن، هیچوقت کسی رو با این وضعیت ندیده بودم...
چطور تونسته بودم بهش درد بدم؟ به فرشته ی معصوم بی گناه رو به روم ، لبای خشک شده اش که حالا زخمی شده بودن و چشماش که حالا دریای اشک بود...قلبم درد میکرد
یه چیز معمولی نبود.......
چهارمین و پنجمین ضربه ...
ته: آااااااااااااااااه...آ..آقای جئون ..ب بسه د...دیگه نمیتونم
جئون: بابایی! پسرم، باید اینطوری صدام کنی.
ته یه نفس صدا دار کشید و با عجز نالید...
ته: بابا... بابایی به خدا ا..الان می..میمرم ...(با صدای خیلی ضعیف و خس داری گفت)
جئون: بهت گفته بودم کینه ای ام؟! حالا گفتم. نیاید پا رو دمم بزاری...
میله رو از دستم گرفت و ضربه محکمی روی بدن تهیونگ فرو اومد...
تهیونگ دیگه فریاد نزد...فقط سرشو عقب پرت کرد و ناله ی خفه ای کرد ، چشماش عقب رفتن و پلکهاش روی هم افتاد...خون قرمز رنگ از بین لبای نیمه بازش به بیرون راه پیدا کرد و توی لباس سرمه ای رنگش محو شد...
با وحشت سمتش رفتم و آروم طنابو از دور کمرش گذاشتم ، آخرین گره رو با دندون آزاد کردم
بابا بی خیال داشت از مشروب طلایی رنگ مینوشید ...
سریع درو با پا کوبیدم که نگهبان درو برام باز کرد... زود خارج شدم و ... حالا باید چیکار میکردم؟
نگاه دیگه ای به چهره ی رنگ پریدش انداختم، ، در اتاقمو با هزار جور سختی باز کردم و پشت سرم بستمش. تهیونگ رو آروم روی تخت گذاشتم ...
حمایت فراموش نشه
۷.۷k
۲۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.