part ❹❷👩🦯🦭
بورام « بغضم رو قورت دادم و گفتم « گ... گفت
_ با خودش گفت چطور کلمات بی شرمانه هیون رو به زبون بیاره؟ با این حجم از عصبانیت یونگی هیچی ازش بعید نبود.... تمام شجاعتش رو جمع کرد و گفت
بورام « یونگی
یونگی « چیه؟
بورام « قبل از اینکه بگم باید یه قولی بهم بدین... جفتتون
یونگی « بورام تو
جیهوپ « یونگی بزار حرف بزنه
یونگی « بگو * عصبی
بورام « من... من مکالمه رو با گوشیم ضبط کردم اما تا زمانی که قول ندین کاری با هیون نداشته باشید نمیزارمش... هیچ جوره هم نمیتونید مجبورم کنید.... قول بدین
یونگی « لازم نیست مکالمه رو گوش کنم! این حرف یعنی کاری رو که نباید کرده! بده من گوشیتو
بورام « نمیدم
وئول « الان وقت لجبازی نیست بورام.... جفتشون عصبانی ان بدترش نکن.... من جای بورام ترسیده بودم! میترسیدم جیهوپ و یونگی از کوره در برن و به شرایط بورام توجه نکنن پس از اتاق بیرون اومدم و به تنها کسی که میتونست کنترلشون کنه زنگ زدم
جیهوپ « بورام با زبون خوش اون گوشی رو بده
بورام « نمیدم... نمید...
_با پرت شدن گلدون شیشه ای روی میز اونم دقیقا کنار گوشش برای لحظه ای قلبش از حرکت ایستاد.... الان معنی واقعی ترس رو حس میکرد.... چشماش پر از اشک شد اما جیهوپ و یونگی دیگه اون جیهوپ و یونگی مهربون نبودن
جیهوپ « گریه نکن لعنتی گوشی رو بده!
بورام « مطمئن بودم اگه وضعیت همین طور ادامه پیدا میکرد هدف یکی از وسایل شکستنی توی اتاق مغز خودم بود... وئول با شنیدن صدا عین جن زده ها پرید توی اتاق و مقابلم ایستاد
وئول « دیوونه ها چیکار میکنین؟؟؟؟؟ میخواین بکشینش مگه؟ معلومه وقتی عین ببر زخمی هستین حرفی نمیزنه!
جیهوپ « دخالت نکن وئول بیا این ور
بورام « درست زمانی که حس میکردم به بن بست رسیدم و حریف اون دوتا نمیشم نامجون و کوک و جیمین با عجله وارد اتاق شدن.... با دیدن وضعیت اتاق کم کم اخم های نامجون در هم رفت....
نامجون « ببینم جنگ جهانی بوده اینجا؟؟؟؟؟ چه خبرتونه؟ از شما توقع نداشتم
یونگی « نامجونا لطفا دخالت نکن
نامجون « دخالت نکنم؟؟؟؟ کم مونده بورام رو بکشین! نگاه کن به چه روزی اوفتاده! رنگ به رو نداره
جیهوپ « نامجون ظاهرا زبون ما رو نمیفهمه.... بهش بگو مکالمه هیون رو پخش کنه
کوک « با دیدن بورام که دست و پاش لرزش گرفته بود و نشونه شک عصبی بود سریع به طرفش رفتم و بغلش کردم.... و فقط منتظر تلنگورب بود که بزنه زیر گریه.... هیسسسس چیزی نیست بورام... آروم باش
نامجون « خیلی خب.... همتون بشینید!
_با نشستن جیهوپ و یونگی نامجون آروم به بورام نزدیک شد و مقابلش رو به روی مبل زانو شد....
نامجون « بورام! لطفا اون ویس رو پخش کن... من الان اینجام نمیزارم کار اشتباهی بکنن
بورام « باید قول بدن.... *با صدای گرفته
جیهوپ « ب..
نامجون « هیسسس
_ با خودش گفت چطور کلمات بی شرمانه هیون رو به زبون بیاره؟ با این حجم از عصبانیت یونگی هیچی ازش بعید نبود.... تمام شجاعتش رو جمع کرد و گفت
بورام « یونگی
یونگی « چیه؟
بورام « قبل از اینکه بگم باید یه قولی بهم بدین... جفتتون
یونگی « بورام تو
جیهوپ « یونگی بزار حرف بزنه
یونگی « بگو * عصبی
بورام « من... من مکالمه رو با گوشیم ضبط کردم اما تا زمانی که قول ندین کاری با هیون نداشته باشید نمیزارمش... هیچ جوره هم نمیتونید مجبورم کنید.... قول بدین
یونگی « لازم نیست مکالمه رو گوش کنم! این حرف یعنی کاری رو که نباید کرده! بده من گوشیتو
بورام « نمیدم
وئول « الان وقت لجبازی نیست بورام.... جفتشون عصبانی ان بدترش نکن.... من جای بورام ترسیده بودم! میترسیدم جیهوپ و یونگی از کوره در برن و به شرایط بورام توجه نکنن پس از اتاق بیرون اومدم و به تنها کسی که میتونست کنترلشون کنه زنگ زدم
جیهوپ « بورام با زبون خوش اون گوشی رو بده
بورام « نمیدم... نمید...
_با پرت شدن گلدون شیشه ای روی میز اونم دقیقا کنار گوشش برای لحظه ای قلبش از حرکت ایستاد.... الان معنی واقعی ترس رو حس میکرد.... چشماش پر از اشک شد اما جیهوپ و یونگی دیگه اون جیهوپ و یونگی مهربون نبودن
جیهوپ « گریه نکن لعنتی گوشی رو بده!
بورام « مطمئن بودم اگه وضعیت همین طور ادامه پیدا میکرد هدف یکی از وسایل شکستنی توی اتاق مغز خودم بود... وئول با شنیدن صدا عین جن زده ها پرید توی اتاق و مقابلم ایستاد
وئول « دیوونه ها چیکار میکنین؟؟؟؟؟ میخواین بکشینش مگه؟ معلومه وقتی عین ببر زخمی هستین حرفی نمیزنه!
جیهوپ « دخالت نکن وئول بیا این ور
بورام « درست زمانی که حس میکردم به بن بست رسیدم و حریف اون دوتا نمیشم نامجون و کوک و جیمین با عجله وارد اتاق شدن.... با دیدن وضعیت اتاق کم کم اخم های نامجون در هم رفت....
نامجون « ببینم جنگ جهانی بوده اینجا؟؟؟؟؟ چه خبرتونه؟ از شما توقع نداشتم
یونگی « نامجونا لطفا دخالت نکن
نامجون « دخالت نکنم؟؟؟؟ کم مونده بورام رو بکشین! نگاه کن به چه روزی اوفتاده! رنگ به رو نداره
جیهوپ « نامجون ظاهرا زبون ما رو نمیفهمه.... بهش بگو مکالمه هیون رو پخش کنه
کوک « با دیدن بورام که دست و پاش لرزش گرفته بود و نشونه شک عصبی بود سریع به طرفش رفتم و بغلش کردم.... و فقط منتظر تلنگورب بود که بزنه زیر گریه.... هیسسسس چیزی نیست بورام... آروم باش
نامجون « خیلی خب.... همتون بشینید!
_با نشستن جیهوپ و یونگی نامجون آروم به بورام نزدیک شد و مقابلش رو به روی مبل زانو شد....
نامجون « بورام! لطفا اون ویس رو پخش کن... من الان اینجام نمیزارم کار اشتباهی بکنن
بورام « باید قول بدن.... *با صدای گرفته
جیهوپ « ب..
نامجون « هیسسس
۲۴۹.۱k
۲۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.