گس لایتر/ پارت ۲۸۷
اسلاید بعد: جونگکوک
دو روز بعد....
جونگ هون رو از خودش جدا نمیکرد... تمام مدت توی بغلش بود...
موقع پایین اومدن از پله ها به آرومی پایین میومد چون حواسش به بچه بود و مدام قربون صدقش میرفت...
"جونم... پسر قشنگم... عشق منی.. "
و با خنده های شیرینش ذوق میکرد...
انقد حواسش پی جونگ هون بود که متوجه یون ها و نابی نشده بود...
یون ها: شاهدخت و ولیعهدش اینقدر سرخوش و خوشتیپ دارن کجا میرن؟
قبل از جواب دادن گونه ی جونگ هون رو بوسید...
-میخوایم با جیمین بریم بیرون... گفت دوس داره بچه رو ببینه...
با شیطنت جواب داد...
یون ها: بچه رو؟ یا تو رو؟...
نابی دید که بایول سکوت کرد...
نابی: یون ها!
یون ها: چی گفتم مگه!....
نگاهی به گوشیش انداخت که براش مسیج اومده بود...
بایول: خب دیگه... جیمین دم در منتظره... ما رفتیم...
بعد از رفتنشون یون ها ابرویی بالا انداخت و با لبخندی گوشه ی لبش گفت:
-دیگه همه ی سئول فهمیدن پارک جیمین شیفتشه ولی باز از حرف زدن دربارش خجالت میکشه!...
نگاه معناداری بهش انداخت و سرزنش آمیز بهش جواب داد
نابی: خجالت نمیکشه!... دوس نداره دربارش حرف بزنه چون خودش هنوز دلش جای دیگه گیره!
یون ها: اوما خواهش میکنم دست بردار! جونگکوک دیگه تموم شد! بایول از اون آدم متنفره ولی نمیدونم چرا شما نمیخواین باور کنین!
نابی: خیلی دلم میخواد که تهش من بگم اشتباه کردم... امیدوارم حرفی که تو میزنی درست از آب در بیاد!
************
توی یکی دو روزی که جونگ هون پیشش نبود خونه ی مادرش نمیرفت... توی خونه ای که پر از خاطرات بایول بود آرامش بیشتری داشت...
به جستجوی دفترچه ای که گم کرده بود تمام وسایلای اتاق رو زیر و رو میکرد و در جستجو بود... کشوی میز داخل اتاق رو که کشید باز نشد! درش قفل بود برای همین نسبت بهش کنجکاو شد...
همون اطراف کلیدش رو پیدا کرد و بازش کرد...
داخلش یه دفتر بود که تابحال ندیده بودش... وقتی مال خودش نبود پس حتما به بایول تعلق داشت...
اول نمیخواست که بازش کنه... ولی بعد نتونست جلوی خودشو بگیره و اینکارو کرد...
روی صندلی نشست و مشغولش شد و کار اصلیشو فراموش کرد....
با ورق زدن صفحاتش متوجه شد که یه دفتر خاطراته... صفحات اول تمیز و مرتب و بی نقص بود... حتی از خودنویس های رنگی و زیبا براش استفاده شده بود... اما هرچی رو به جلو میرفت همه چیز عوض میشد...
روی بعضی صفحات نوشته های خط خورده وجود داشت... و بعضی ورقه ها شبیه این بود که خیس شده و جاش مونده چون حالت عادی اولیه رو از دست داده بودن... شاید قطرات اشک خیسش کرده بود...
قطرات اشکی که از چشمش دور مونده بود و توی تنهایی ریخته بود.
یکی از خاطرات توجهشو جلب کرد:
اول سپتامبر ۲۰۲۳؛ شب تولد جونگکوک.
ساعت ۹ شب
امشب تولدشه... دلم میخواد همه چیز متفاوت باشه... اگر مهمون دعوت میکردم جونگکوک زیاد راحت نبود... اون درونگراس و دوس نداره مرکز توجه باشه... از اینکه تمام شب مجبور باشه با دیگران بگو بخند کنه خسته میشه... نمیخوام توی این شب مهم خستش کنم... برای همین یه فضای دو نفره و عاشقانه براش تدارک دیدم تا صمیمی ترین تبریک رو بهش بگم... امیدوارم غافلگیر بشه!...
فلش بک به شب تولد:
از در که وارد شد خونه تاریک بود...
کمی محتاط شد و دقیق تر نگاه کرد تا علت رو بفهمه... وقتی کاملا وارد خونه شد نور شمع های کوچیکی که روی زمین بود توجهشو جلب کرد...
با تعجب بهشون نگاه کرد و دنبالشون کرد...
دو طرفش شمع بود و وسط این راه با برگای رز قرمز تزیین شده بود... همچنان راهو ادامه داد... این مسیر به تراس خونه ختم میشد... در باز بود و نسیم آرومی پرده رو حرکت میداد... به نرمی تکون میخورد...
جونگکوک تصویر کدری رو اون طرف پرده میدید که هنوز براش واضح نبود... دستشو جلو برد و پرده رو کنار زد...
بایول با چند قدم فاصله ازش کنار میز ایستاده بود... با دیدن چهره ی متعجب جونگکوک لبخندی زد...
-سلام عزیزم....
و وقتی نگاه جونگکوک سمت کیک نسکافه ای روی میز با یه دونه شمع روشنش رفت بهش تولدش رو تبریک گفت...
-تولدت مبارک عشقم...
منتظر دیدن یه نگاه گرم... یه لبخند... یا یه کلام شیرین از دهن جونگکوک بود... اما نه تنها مطابق میلش پیش نرفت بلکه عکسش اتفاق افتاد...
دو روز بعد....
جونگ هون رو از خودش جدا نمیکرد... تمام مدت توی بغلش بود...
موقع پایین اومدن از پله ها به آرومی پایین میومد چون حواسش به بچه بود و مدام قربون صدقش میرفت...
"جونم... پسر قشنگم... عشق منی.. "
و با خنده های شیرینش ذوق میکرد...
انقد حواسش پی جونگ هون بود که متوجه یون ها و نابی نشده بود...
یون ها: شاهدخت و ولیعهدش اینقدر سرخوش و خوشتیپ دارن کجا میرن؟
قبل از جواب دادن گونه ی جونگ هون رو بوسید...
-میخوایم با جیمین بریم بیرون... گفت دوس داره بچه رو ببینه...
با شیطنت جواب داد...
یون ها: بچه رو؟ یا تو رو؟...
نابی دید که بایول سکوت کرد...
نابی: یون ها!
یون ها: چی گفتم مگه!....
نگاهی به گوشیش انداخت که براش مسیج اومده بود...
بایول: خب دیگه... جیمین دم در منتظره... ما رفتیم...
بعد از رفتنشون یون ها ابرویی بالا انداخت و با لبخندی گوشه ی لبش گفت:
-دیگه همه ی سئول فهمیدن پارک جیمین شیفتشه ولی باز از حرف زدن دربارش خجالت میکشه!...
نگاه معناداری بهش انداخت و سرزنش آمیز بهش جواب داد
نابی: خجالت نمیکشه!... دوس نداره دربارش حرف بزنه چون خودش هنوز دلش جای دیگه گیره!
یون ها: اوما خواهش میکنم دست بردار! جونگکوک دیگه تموم شد! بایول از اون آدم متنفره ولی نمیدونم چرا شما نمیخواین باور کنین!
نابی: خیلی دلم میخواد که تهش من بگم اشتباه کردم... امیدوارم حرفی که تو میزنی درست از آب در بیاد!
************
توی یکی دو روزی که جونگ هون پیشش نبود خونه ی مادرش نمیرفت... توی خونه ای که پر از خاطرات بایول بود آرامش بیشتری داشت...
به جستجوی دفترچه ای که گم کرده بود تمام وسایلای اتاق رو زیر و رو میکرد و در جستجو بود... کشوی میز داخل اتاق رو که کشید باز نشد! درش قفل بود برای همین نسبت بهش کنجکاو شد...
همون اطراف کلیدش رو پیدا کرد و بازش کرد...
داخلش یه دفتر بود که تابحال ندیده بودش... وقتی مال خودش نبود پس حتما به بایول تعلق داشت...
اول نمیخواست که بازش کنه... ولی بعد نتونست جلوی خودشو بگیره و اینکارو کرد...
روی صندلی نشست و مشغولش شد و کار اصلیشو فراموش کرد....
با ورق زدن صفحاتش متوجه شد که یه دفتر خاطراته... صفحات اول تمیز و مرتب و بی نقص بود... حتی از خودنویس های رنگی و زیبا براش استفاده شده بود... اما هرچی رو به جلو میرفت همه چیز عوض میشد...
روی بعضی صفحات نوشته های خط خورده وجود داشت... و بعضی ورقه ها شبیه این بود که خیس شده و جاش مونده چون حالت عادی اولیه رو از دست داده بودن... شاید قطرات اشک خیسش کرده بود...
قطرات اشکی که از چشمش دور مونده بود و توی تنهایی ریخته بود.
یکی از خاطرات توجهشو جلب کرد:
اول سپتامبر ۲۰۲۳؛ شب تولد جونگکوک.
ساعت ۹ شب
امشب تولدشه... دلم میخواد همه چیز متفاوت باشه... اگر مهمون دعوت میکردم جونگکوک زیاد راحت نبود... اون درونگراس و دوس نداره مرکز توجه باشه... از اینکه تمام شب مجبور باشه با دیگران بگو بخند کنه خسته میشه... نمیخوام توی این شب مهم خستش کنم... برای همین یه فضای دو نفره و عاشقانه براش تدارک دیدم تا صمیمی ترین تبریک رو بهش بگم... امیدوارم غافلگیر بشه!...
فلش بک به شب تولد:
از در که وارد شد خونه تاریک بود...
کمی محتاط شد و دقیق تر نگاه کرد تا علت رو بفهمه... وقتی کاملا وارد خونه شد نور شمع های کوچیکی که روی زمین بود توجهشو جلب کرد...
با تعجب بهشون نگاه کرد و دنبالشون کرد...
دو طرفش شمع بود و وسط این راه با برگای رز قرمز تزیین شده بود... همچنان راهو ادامه داد... این مسیر به تراس خونه ختم میشد... در باز بود و نسیم آرومی پرده رو حرکت میداد... به نرمی تکون میخورد...
جونگکوک تصویر کدری رو اون طرف پرده میدید که هنوز براش واضح نبود... دستشو جلو برد و پرده رو کنار زد...
بایول با چند قدم فاصله ازش کنار میز ایستاده بود... با دیدن چهره ی متعجب جونگکوک لبخندی زد...
-سلام عزیزم....
و وقتی نگاه جونگکوک سمت کیک نسکافه ای روی میز با یه دونه شمع روشنش رفت بهش تولدش رو تبریک گفت...
-تولدت مبارک عشقم...
منتظر دیدن یه نگاه گرم... یه لبخند... یا یه کلام شیرین از دهن جونگکوک بود... اما نه تنها مطابق میلش پیش نرفت بلکه عکسش اتفاق افتاد...
۲۱.۶k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.