ادامه تکپارتی جیمین
ادامه تکپارتی جیمین
ات
رفتم خونه ی سانا در زدم،سانا درو باز کرد
رفتم بغلش شروع کردم به گریه کردن
سانا.اتتت؟چیشدهه؟بیا بریم داخل
با سانا رفتم داخل کل ماجرا رو براش تعریف کردم
سانا.از اولشم گفتم جیمین به درد تو نمیخوره،پاتو کردی تو یه کفش که جیمینو میخای
ات.خب دوسش دارم
سانا.حالا فردا میری جوابو بگیری؟
ات.اره
سانا.منم میام
ات.باشه
سانا یه اتاق بهم داد رفتم رو تخت دراز کشیدم چند بار بهم گفت برم یه چیزی بخورم ولی اشتها نداشتم به خاطر فردا استرس داشتم
پرش زمانی فردا
با سانا از خونه خارج شدم راه افتادیم سمت آزمایشگاه،بعد از نیم ساعت رسیدیم
سانا ازمایشو گرفت بازش کرد،با تعجب به جواب زل زده بود
ات.س سانا؟اون تو چی نوشته؟
سانا حرف نمیزد منم برگه رو ازش گرفتم،حدسم درست بود،حالا با بچه ی توی شکمم چیکار کنم
از آزمایشگاه خارج شدم
سانا.ات وایسا
سانا اومد کنارم
سانا.حالا با این بچه چیکار میکنی؟
ات.سقطش میکنم
سانا.چییی؟گناه داره چطور دلت میاد؟
ات.نمیتونم نگهش دارم،با رفتارای جیمین نمیتونم
یک هفته بعد
توی مطب نشسته بودم،منتظر بودم نوبتم شه برای سقط بچه،هر مادری جای من بود دلش میسوخت اما من مجبور بودم،دست کشیدم رو شکمم
ات.منو ببخش کوچولو
تو فکر بودم که در با شتاب باز شد
جیمین.زن من کجاستتت؟
جیمین بود اون اینجا چیکار میکرد؟اون که از چیزی خبر نداشت مگر اینکه سانا بهش گفته باشه
جیمین اومد دست منو گرفت کشید بیرون هی تقلا میکردم دستمو از دستش بکشم بیرون ولی زورش خیلی زیاد بود،یهو چرخید با چشمای پر از اشک منو نگاه کرد
محکم منو بغل کرد،رفتاراش عجیب بود
جیمین.ات خواهش میکنم منو ببخش،من اینقدر به فکر ماتم خودم بودم که به زندگیم فکر نکردم،لطفا منو ببخش،بیا با این کوچولو زندگیه جدیدمو شروع کنیم باشه؟
ات.باشه ولی لطفاً دیگه اینطوری رفتار نکن،رفتارات قلبمو میسوزونه
جیمین.باشه،باشه عشقم
جیمین یه بوسه رو پیشونیم گذاشت
جیمین.عاشقتم
ات.منم همینطور
پایان
ات
رفتم خونه ی سانا در زدم،سانا درو باز کرد
رفتم بغلش شروع کردم به گریه کردن
سانا.اتتت؟چیشدهه؟بیا بریم داخل
با سانا رفتم داخل کل ماجرا رو براش تعریف کردم
سانا.از اولشم گفتم جیمین به درد تو نمیخوره،پاتو کردی تو یه کفش که جیمینو میخای
ات.خب دوسش دارم
سانا.حالا فردا میری جوابو بگیری؟
ات.اره
سانا.منم میام
ات.باشه
سانا یه اتاق بهم داد رفتم رو تخت دراز کشیدم چند بار بهم گفت برم یه چیزی بخورم ولی اشتها نداشتم به خاطر فردا استرس داشتم
پرش زمانی فردا
با سانا از خونه خارج شدم راه افتادیم سمت آزمایشگاه،بعد از نیم ساعت رسیدیم
سانا ازمایشو گرفت بازش کرد،با تعجب به جواب زل زده بود
ات.س سانا؟اون تو چی نوشته؟
سانا حرف نمیزد منم برگه رو ازش گرفتم،حدسم درست بود،حالا با بچه ی توی شکمم چیکار کنم
از آزمایشگاه خارج شدم
سانا.ات وایسا
سانا اومد کنارم
سانا.حالا با این بچه چیکار میکنی؟
ات.سقطش میکنم
سانا.چییی؟گناه داره چطور دلت میاد؟
ات.نمیتونم نگهش دارم،با رفتارای جیمین نمیتونم
یک هفته بعد
توی مطب نشسته بودم،منتظر بودم نوبتم شه برای سقط بچه،هر مادری جای من بود دلش میسوخت اما من مجبور بودم،دست کشیدم رو شکمم
ات.منو ببخش کوچولو
تو فکر بودم که در با شتاب باز شد
جیمین.زن من کجاستتت؟
جیمین بود اون اینجا چیکار میکرد؟اون که از چیزی خبر نداشت مگر اینکه سانا بهش گفته باشه
جیمین اومد دست منو گرفت کشید بیرون هی تقلا میکردم دستمو از دستش بکشم بیرون ولی زورش خیلی زیاد بود،یهو چرخید با چشمای پر از اشک منو نگاه کرد
محکم منو بغل کرد،رفتاراش عجیب بود
جیمین.ات خواهش میکنم منو ببخش،من اینقدر به فکر ماتم خودم بودم که به زندگیم فکر نکردم،لطفا منو ببخش،بیا با این کوچولو زندگیه جدیدمو شروع کنیم باشه؟
ات.باشه ولی لطفاً دیگه اینطوری رفتار نکن،رفتارات قلبمو میسوزونه
جیمین.باشه،باشه عشقم
جیمین یه بوسه رو پیشونیم گذاشت
جیمین.عاشقتم
ات.منم همینطور
پایان
۱۷.۲k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.