رمان 1
نیکا:من با یه پسری آشنا شدم بعدشم مخمور زد
ارسلان:نیکا دبیا دیگه
نیکا:آمدم
ارسلان:اوف سه ساعته میگی امدم
نیکا:از پله ها رفتم پایین )آمدم بچه پرو
ارسلان:چشم قره واسش رفتم
نیکا:چیه؟یه جوری نگام میکنی انگار مال باباتو خوردم
ارسلان:رفتم جلو نیکا وایسادم که داشت کیفشو میبست ریزمه
لبامو گذاشتم رولبش
نیکا:گرمی لباشو رو لبام حس کردم
و همراهش کرد
نیکا:بعد از چند دقیقه
دیر کردیماااا
ارسلان:خب یه مهمونیه سادس
نیکا:مهمونیه آجیمه
ارسلان:خب بریم
فلش بک)...
امروز جشن تولد دیاناس که دیانا مهمونیه بزرگ دوستانه ترتیب داده
من بعضی وقتا پیش ارسلان البته به بهونه دیانا
پایان فلش بک)..
بچه ها من هم ارنیکایی میزارم
ارسلان:نیکا دبیا دیگه
نیکا:آمدم
ارسلان:اوف سه ساعته میگی امدم
نیکا:از پله ها رفتم پایین )آمدم بچه پرو
ارسلان:چشم قره واسش رفتم
نیکا:چیه؟یه جوری نگام میکنی انگار مال باباتو خوردم
ارسلان:رفتم جلو نیکا وایسادم که داشت کیفشو میبست ریزمه
لبامو گذاشتم رولبش
نیکا:گرمی لباشو رو لبام حس کردم
و همراهش کرد
نیکا:بعد از چند دقیقه
دیر کردیماااا
ارسلان:خب یه مهمونیه سادس
نیکا:مهمونیه آجیمه
ارسلان:خب بریم
فلش بک)...
امروز جشن تولد دیاناس که دیانا مهمونیه بزرگ دوستانه ترتیب داده
من بعضی وقتا پیش ارسلان البته به بهونه دیانا
پایان فلش بک)..
بچه ها من هم ارنیکایی میزارم
۱۰.۴k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.