منو یادت میاد ؟
پارت ۱۳
(نیم ساعت بعد )
کنار آلا نشسته بودم که در باز شد و پدر و مادر آلا اومدن داخل .
پدر آلا : پسر احمق چی به دخترم گفتی که اینجوری شد هاااا ؟
یونگی : باور کنین من فقط بهش گفتم که دوست پسرش بودم
پدر آلا : آخه چرا همچین چیزی رو گفتی ؟ مگه نمیدونی بدون امادگی نمیشه چیزی بهش گفت ؟
یونگی : بخ..بخشید
پدر آلا : دیگه تکرار نشه
یونگی : چشم
(آلا)
با درد چشم هامو باز کردم سرم خیلی درد میکرد که دیدم بابا و یونگی پدارن باهم حرف میزنن
- مامان!!!
مامان : جونم دخترم خوبی؟جاییت درد میکنه؟؟
- سرم درد میکنه
بابا : میرم دکتر خبر کنم
وقتی بابا رفت به مامان گفتم منو یونگی رو یکم تنها بزاره ، مامان هم رفت
- یونگی ؟!
یونگی : جونم ..یعنی بله
- تو غروب خورشید رو دوست داری ؟
یونگی : آمم اره دوست دارم چطور ؟
- اخه وقتی رو به یاد آوردم که داشتی به خورشید نگاه میکردی
یونگی : ما باهم خیلی غروب خورشید نگا میکردیم
- بیا یه روز باهم بریم غروب خورشید رو نگاه کنیم
یونگی : اما بابات ..
- خودم درستش میکنم
یونگی : ممنونم *گونشو میبوسه*
همون موقع بابا با دکتر امدن داخل ، بعد یکم معاینه رفتن بیرون یونگی هم رفت منم تصمیم گرفتم یکم چشمامو ببندم تا درد سرم بهتر شه
( یونگی )
دکتر گفت میتونن آلا رو مرخص کنن باباشم گفت که برم خواستم از آلا خدافظی کنم که دیدم خوابیده بیخیال شدم و رفتم خونه
وقتی رسیدم همه خوابیده بودن منم یه راست رفتم خوابیدم
ادامه دارد
لایک کن بهم انرژی بده تا بهتر ادامه بدم
#بی_تی_اس #فیک #یونگی #رمان #شوگا
#BTS #Suga
(نیم ساعت بعد )
کنار آلا نشسته بودم که در باز شد و پدر و مادر آلا اومدن داخل .
پدر آلا : پسر احمق چی به دخترم گفتی که اینجوری شد هاااا ؟
یونگی : باور کنین من فقط بهش گفتم که دوست پسرش بودم
پدر آلا : آخه چرا همچین چیزی رو گفتی ؟ مگه نمیدونی بدون امادگی نمیشه چیزی بهش گفت ؟
یونگی : بخ..بخشید
پدر آلا : دیگه تکرار نشه
یونگی : چشم
(آلا)
با درد چشم هامو باز کردم سرم خیلی درد میکرد که دیدم بابا و یونگی پدارن باهم حرف میزنن
- مامان!!!
مامان : جونم دخترم خوبی؟جاییت درد میکنه؟؟
- سرم درد میکنه
بابا : میرم دکتر خبر کنم
وقتی بابا رفت به مامان گفتم منو یونگی رو یکم تنها بزاره ، مامان هم رفت
- یونگی ؟!
یونگی : جونم ..یعنی بله
- تو غروب خورشید رو دوست داری ؟
یونگی : آمم اره دوست دارم چطور ؟
- اخه وقتی رو به یاد آوردم که داشتی به خورشید نگاه میکردی
یونگی : ما باهم خیلی غروب خورشید نگا میکردیم
- بیا یه روز باهم بریم غروب خورشید رو نگاه کنیم
یونگی : اما بابات ..
- خودم درستش میکنم
یونگی : ممنونم *گونشو میبوسه*
همون موقع بابا با دکتر امدن داخل ، بعد یکم معاینه رفتن بیرون یونگی هم رفت منم تصمیم گرفتم یکم چشمامو ببندم تا درد سرم بهتر شه
( یونگی )
دکتر گفت میتونن آلا رو مرخص کنن باباشم گفت که برم خواستم از آلا خدافظی کنم که دیدم خوابیده بیخیال شدم و رفتم خونه
وقتی رسیدم همه خوابیده بودن منم یه راست رفتم خوابیدم
ادامه دارد
لایک کن بهم انرژی بده تا بهتر ادامه بدم
#بی_تی_اس #فیک #یونگی #رمان #شوگا
#BTS #Suga
۶.۲k
۲۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.