25 Part
ا/ت: خبری شده؟
دایون: یانگ سو امضات رو جعل کرد. شرکت دیگه برای تو نیست. برای یانگ سوعه.
ا/ت: عوضیییی.
میخواستم برم پیش خود کثافتش. من با کلی زحمت و عرق ریختن به اینجا رسیده بودم و حالا اون شرکت رو به نام خودش کرده؟؟؟؟ اگه شرکتم دستش برسه که نابودش میکنه. اون عرضه این کار رو نداره. از یه ور من بهش اطمینانی ندارم. فقط باعث میشه من بدنام بشم.
دایون: خواهش میکنم ا/ت نرو.
ا/ت: چی میگی؟ داره زندگیم رو بهم میریزه.
دایون: خواهش میکنم!
رفت و جلوی در ایستاد تا مانع رفتنم بشه.
ا/ت: چرا اینجوری شدی؟
دایون: میترسم بلایی سرت بیاره. خواهش میکنم.
ا/ت: دایون!
دایون: بخاطر من. میدونم چیز بزرگیه. ولی ازش بگذر. بابا من رو رها کرد. از خودخواهیش نبوده بلکه بخاطر این بوده که میخواسته من جام امن باشه. ولی من دیگه تحمل ندارم. نمیخوام تو بری. نمیخوام من رو تنها بزاری.
خیلی ترسیده بود. رفتم پیشش و دستاش رو گرفتم.
ا/ت: دایون من تنهات نمیزارم.
دایون: ا/ت من خیلی از آینده میترسم. نمیدونم قراره چه اتفاقی برامون بیوفته. از اینکه تو بزاری و بری میترسم. از اینکه یه وقت بلایی سرت بیاره هم میترسم. فقط میخوام با تو باشم.( گریه )
چند دقیقه فکر کردم.
ا/ت: من قبول کردم باشه؟ ولی گریه نکن. بخاطر من که اینکار رو میکنی؟
دایون: واقعا؟ واقعا میخوای شرکتت رو ول کنی؟
ا/ت: وقتی اونجا بودم، احساس خوشحالی نمیکردم. اگه من و تو باهم خوشحالیم، پس رهاش میکنم. از این ناراحتم که با زحمت زیادی به اونجا رسیدم و... نمیدونم. کسی رو هم ندارم کمکم کنه. فقط ولش میکنم. اگه تونستم یه بار موفق بشم، بار دیگه هم میتونم موفق بشم.
...
بخاطر اینکه لباسای دایون اندازه من هم میشد، یکی از اونا رو برداشتم.
همونطور که توی وان نشسته بودم، اون لحظه ها جلوی چشمام میگذشت ولی من هنوز نتونستم باور کنم این اتفاق برای من افتاده.
کاش فقط یه خواب بود. مثل کابوس های دوران نوجوونیم ولی وقتی صبح بلند میشدم، یه آخیش میگفتم و میرفتم به بقیه کارام میرسیدم.
نگاهی به زخمای بدنم انداختم. اینا همش برای اون شبه. حتی الان دیگه نمیتونم گریه کنم.
بدتر از همه قدرت تصمیم گیری ام رو از دست دادم. تصمیم هایی که میگیرم، دست خودم نیست. شرکت رو رها کردم. این خونه رو هم قراره ول کنیم. پول زیادی برام نمونده و احتمالا مجبوریم یه خونه کوچیک اجازه کنیم. یانگ سو همه چیز رو نابود. همه ی آرزوهام. همه ی تصوراتم درباره ی آینده. حتی آینده دایون. معلوم نیست چه اتفاقی قراره برامون بیوفته.
...
لایک ♥️
دایون: یانگ سو امضات رو جعل کرد. شرکت دیگه برای تو نیست. برای یانگ سوعه.
ا/ت: عوضیییی.
میخواستم برم پیش خود کثافتش. من با کلی زحمت و عرق ریختن به اینجا رسیده بودم و حالا اون شرکت رو به نام خودش کرده؟؟؟؟ اگه شرکتم دستش برسه که نابودش میکنه. اون عرضه این کار رو نداره. از یه ور من بهش اطمینانی ندارم. فقط باعث میشه من بدنام بشم.
دایون: خواهش میکنم ا/ت نرو.
ا/ت: چی میگی؟ داره زندگیم رو بهم میریزه.
دایون: خواهش میکنم!
رفت و جلوی در ایستاد تا مانع رفتنم بشه.
ا/ت: چرا اینجوری شدی؟
دایون: میترسم بلایی سرت بیاره. خواهش میکنم.
ا/ت: دایون!
دایون: بخاطر من. میدونم چیز بزرگیه. ولی ازش بگذر. بابا من رو رها کرد. از خودخواهیش نبوده بلکه بخاطر این بوده که میخواسته من جام امن باشه. ولی من دیگه تحمل ندارم. نمیخوام تو بری. نمیخوام من رو تنها بزاری.
خیلی ترسیده بود. رفتم پیشش و دستاش رو گرفتم.
ا/ت: دایون من تنهات نمیزارم.
دایون: ا/ت من خیلی از آینده میترسم. نمیدونم قراره چه اتفاقی برامون بیوفته. از اینکه تو بزاری و بری میترسم. از اینکه یه وقت بلایی سرت بیاره هم میترسم. فقط میخوام با تو باشم.( گریه )
چند دقیقه فکر کردم.
ا/ت: من قبول کردم باشه؟ ولی گریه نکن. بخاطر من که اینکار رو میکنی؟
دایون: واقعا؟ واقعا میخوای شرکتت رو ول کنی؟
ا/ت: وقتی اونجا بودم، احساس خوشحالی نمیکردم. اگه من و تو باهم خوشحالیم، پس رهاش میکنم. از این ناراحتم که با زحمت زیادی به اونجا رسیدم و... نمیدونم. کسی رو هم ندارم کمکم کنه. فقط ولش میکنم. اگه تونستم یه بار موفق بشم، بار دیگه هم میتونم موفق بشم.
...
بخاطر اینکه لباسای دایون اندازه من هم میشد، یکی از اونا رو برداشتم.
همونطور که توی وان نشسته بودم، اون لحظه ها جلوی چشمام میگذشت ولی من هنوز نتونستم باور کنم این اتفاق برای من افتاده.
کاش فقط یه خواب بود. مثل کابوس های دوران نوجوونیم ولی وقتی صبح بلند میشدم، یه آخیش میگفتم و میرفتم به بقیه کارام میرسیدم.
نگاهی به زخمای بدنم انداختم. اینا همش برای اون شبه. حتی الان دیگه نمیتونم گریه کنم.
بدتر از همه قدرت تصمیم گیری ام رو از دست دادم. تصمیم هایی که میگیرم، دست خودم نیست. شرکت رو رها کردم. این خونه رو هم قراره ول کنیم. پول زیادی برام نمونده و احتمالا مجبوریم یه خونه کوچیک اجازه کنیم. یانگ سو همه چیز رو نابود. همه ی آرزوهام. همه ی تصوراتم درباره ی آینده. حتی آینده دایون. معلوم نیست چه اتفاقی قراره برامون بیوفته.
...
لایک ♥️
۲۱.۶k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.