بانوی بزرگ.خوب دختری که مد نظر من هست تویی عزیزم
بانوی بزرگ.خوب دختری که مد نظر من هست تویی عزیزم
میسو.چییییی(داد)
ته.هوییی صداتو برای کی میبری بالا؟
بانوی بزرگ.فقط تظاهر کنین اونم برای یه مدت
میسو.از همین الان به بعد منی توی عمارت وجود نداره
بانوی بزرگ.دختر آروم باش اتفاقا تو این کار و انجام میدی
میسو.خانم خواهرم داره درس میخونه من باید خرجشو در بیارم
باید بهش رسیدگی کنم باید کار کنم من نیومدم نقش دوست دختر ایشون و بازی کنم
ته.از خداتم باشه
میسو.ایش
ته.هه منم که خیلی میخوامت؟
بانوی بزرگ.نگران خواهرت نباش امشب با تهیونگ برو دنبالش و بیارش
میسو.چشم خانم
ته.من چراااا بابد برم ابن همه راننده
بانوی بزرگ.باید بری
ته.وای خدا صبرم بده
بانوی بزرگ.مرسی دخترم
میسو.میز هم چیدم برای شام تشریف بیارید
سه تایی رفتیم پایین من رفتم به کارم برسم اونا هم رفتن شام بخورن
رفتم یکم استراحت کنم تو اون فاصله همه چیز و برای یونا تعریف کردم
شام تمام شد رفتم جمع کنم که
ته.برو لباس بپوش بریم دنبال خواهرت
میسو.چشم
رفتم لباس کارم رو با یه هودی شلوار عوض کردم یه خط چشم نازک کشیدم برق لب هم زدم رفتم بیرون تهیونگ با یه تیشرت و شلوار مشکی به ماشین تکیه داده بود رفتیم و سوار شدیم تعجب کردم چون خودش رانندگی میکرد تورا جو خیلی سنگینی بود
ته.چن سالته؟
میسو.۲۲ و تو؟
ته.۲۷
میسو.هه
توی راه زنگ زدم به میسونا و گفتم که حاضر بشه بعد از دقایقی رسیدیم رفتم دم در خونه دوستش و میسونا رو آوردم عقب نشست خودمم جلو نشستم که میسونا تو گوشم گفت
میسونا.اونی معرفی نمیکنی؟(توی گوشش)
میسو.خودمم نمیدونم ارباب جوان عمارت و دوست پسر قلابی من(بلند)
میسونا.یعنی چی؟
میسو.هیچی عسلم همه چی رو به راهه؟درساتو خوندی قشنگم؟
میسونا.هوم
بلاخره رسیدیم عمارت
میسونا.وای آجی چه خفنه
میسو.هوم قشنگه نه؟
ته.ندید پدیدا
میسو.تهیونگ درست صحبت کن
اومد نزدیکم و به میسونا گفت بره میومد نزدیک و من عقب که خوردم به ماشین و بین خودشو و ماشین گیر کردم
ته.تو الان چی گفتی؟
میسو.گفتم درست صحبت کن
ته.کی درست صحبت کن؟
میسو.ته...تهیونگ
ته.(پوزخند)
میسو.چرا درک نمیکنی؟چرا جلو میسونا اینجوری حرف میزنی تهیونگ مگه همه مثل شما پولدارن؟من اینجوری نبودم دختری بودم که دست به سیاه و سفید نمیزد الان دارم کلفتی عمارت شما رو میکنم بفهمم
تهیونگ.تقصیر منه که بدبختین؟(پوزخند)
میسو.متاسفم برات(بغض)
هولش دادم و رفتم سمت در عمارت میسونا اونجا بود بغضمو قورت دادم باهم وارد شدیم دستشو گرفتم مستقیم بردم اتاق کار بانو
در زدیم و باهم وارد شدیم نیسونا سرش پایین بود یه سلامی گفت
بانوی بزرگ.میسو خواهرت هست؟
میسو.بله
بانوی بزرگ.خوش اومدی
میسونا.خیلی ممنونم
بانوی.اتاق کنار اتاق تهیونگ و براتون آماده کردن
میسو.چییییی(داد)
ته.هوییی صداتو برای کی میبری بالا؟
بانوی بزرگ.فقط تظاهر کنین اونم برای یه مدت
میسو.از همین الان به بعد منی توی عمارت وجود نداره
بانوی بزرگ.دختر آروم باش اتفاقا تو این کار و انجام میدی
میسو.خانم خواهرم داره درس میخونه من باید خرجشو در بیارم
باید بهش رسیدگی کنم باید کار کنم من نیومدم نقش دوست دختر ایشون و بازی کنم
ته.از خداتم باشه
میسو.ایش
ته.هه منم که خیلی میخوامت؟
بانوی بزرگ.نگران خواهرت نباش امشب با تهیونگ برو دنبالش و بیارش
میسو.چشم خانم
ته.من چراااا بابد برم ابن همه راننده
بانوی بزرگ.باید بری
ته.وای خدا صبرم بده
بانوی بزرگ.مرسی دخترم
میسو.میز هم چیدم برای شام تشریف بیارید
سه تایی رفتیم پایین من رفتم به کارم برسم اونا هم رفتن شام بخورن
رفتم یکم استراحت کنم تو اون فاصله همه چیز و برای یونا تعریف کردم
شام تمام شد رفتم جمع کنم که
ته.برو لباس بپوش بریم دنبال خواهرت
میسو.چشم
رفتم لباس کارم رو با یه هودی شلوار عوض کردم یه خط چشم نازک کشیدم برق لب هم زدم رفتم بیرون تهیونگ با یه تیشرت و شلوار مشکی به ماشین تکیه داده بود رفتیم و سوار شدیم تعجب کردم چون خودش رانندگی میکرد تورا جو خیلی سنگینی بود
ته.چن سالته؟
میسو.۲۲ و تو؟
ته.۲۷
میسو.هه
توی راه زنگ زدم به میسونا و گفتم که حاضر بشه بعد از دقایقی رسیدیم رفتم دم در خونه دوستش و میسونا رو آوردم عقب نشست خودمم جلو نشستم که میسونا تو گوشم گفت
میسونا.اونی معرفی نمیکنی؟(توی گوشش)
میسو.خودمم نمیدونم ارباب جوان عمارت و دوست پسر قلابی من(بلند)
میسونا.یعنی چی؟
میسو.هیچی عسلم همه چی رو به راهه؟درساتو خوندی قشنگم؟
میسونا.هوم
بلاخره رسیدیم عمارت
میسونا.وای آجی چه خفنه
میسو.هوم قشنگه نه؟
ته.ندید پدیدا
میسو.تهیونگ درست صحبت کن
اومد نزدیکم و به میسونا گفت بره میومد نزدیک و من عقب که خوردم به ماشین و بین خودشو و ماشین گیر کردم
ته.تو الان چی گفتی؟
میسو.گفتم درست صحبت کن
ته.کی درست صحبت کن؟
میسو.ته...تهیونگ
ته.(پوزخند)
میسو.چرا درک نمیکنی؟چرا جلو میسونا اینجوری حرف میزنی تهیونگ مگه همه مثل شما پولدارن؟من اینجوری نبودم دختری بودم که دست به سیاه و سفید نمیزد الان دارم کلفتی عمارت شما رو میکنم بفهمم
تهیونگ.تقصیر منه که بدبختین؟(پوزخند)
میسو.متاسفم برات(بغض)
هولش دادم و رفتم سمت در عمارت میسونا اونجا بود بغضمو قورت دادم باهم وارد شدیم دستشو گرفتم مستقیم بردم اتاق کار بانو
در زدیم و باهم وارد شدیم نیسونا سرش پایین بود یه سلامی گفت
بانوی بزرگ.میسو خواهرت هست؟
میسو.بله
بانوی بزرگ.خوش اومدی
میسونا.خیلی ممنونم
بانوی.اتاق کنار اتاق تهیونگ و براتون آماده کردن
۲.۵k
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.