وقتی دلیل خنده هاش میشی ولی...part ⁴
اون به سمتت برگشت و با حالت عجیب و غم زده ای نگاهت کرد..
_:ا.ت!!
+:هوم؟!چیزی شدع؟!
_:من..یعنیما..باید بهم بزنیم!!
خشکت زد،نمیتونستی باید چی بگی فق نگاش کردی و بغضی کع گلوتو فشار میداد و قورت دادی..قفسه سینهات که از استرس و فشار عصبی ای کع بهت وارد شده بود و مجبور بودی نشونش ندی درد میکرد...اما با این وجود لبخند زدی و گفتی+:میتونم بپرسم چرا؟!
_:خب..
+:موردی نداره اگه نخوای بگی هم درکت میکنم!!...خدانگهدار..
اینو گفتی و بدون اینکه چیزی بگی به اتاق استراحت رفتی،حس میکردی یه چیزی قلبتو چنگ میگیره، بغص سنگینی گلوتو میفشرد و واقعا داشتی از درون خرد میشدی
(چند سال بعد)
جونگ کوک با یه دسته گل به بیمارستان آمد و از یه پرستار تو رو گرفت اما اون گف تو دیگع اونجا نیستی و حتی نمیدونست کجایی،سرپرستار کیم به طور اتفاقی اونو توی بخش دید و گفت*:مستر جئون؟!
_:بله خودمم!!
*:احیاناً مشکلی پیش اومده؟!
_:خب من اومده بودم تا دکتر پارت ا.ت رو ببینم اما شنیدم دیگه اینجا نیستن..
*:بله متاسفانه نیستن..
_:کجا میتونم پیداشون کنم؟!
*:متاسفانه ایشون برای درمان بیماریشون خارج کشور رفتن!!
_:برای درمان بیماریشون؟!چه بیماری؟!کجا رفتن؟!
*:شما نمیدونستید؟!
_:خب..
سرپرستار کیم روی یه کاغد کوچیک چیزی نوشت و اونو به جونگ کوک داد..اون به سرعت خودشو به آمریکا و به بیمارستانی که تو توش بستری بودی رسوند..
تو اتاق،روی تخت دراز کشیده بودی و از پنجره بزرگ اون به منظره بیرو خیره نگاه میکردی که صدای در اومد،بدون اینکه حتی چیزی بگی در باز شد.. تو همچنان نگاهت سمت پنجره بود که صدای آشنایی اسمت رو گف..به سمت صدا برگشتی جونگ کوک بود..
انتظار نداشتی اونو ببینی اونم وقتی انقد ضعیف و شکسته شدی..
_:ا.ت..چه بلایی سرت اومده؟!
تو چشماتو برای چن لحظه بستی و با لحن همیشگیت گفتی +:تو اینجا..
_:رفته بودم بیمارستان هانکوک(همون جایی که تو کار میردی)اما نبودی بهم گفتن اینجایی..اما آخه چرا؟!
لبخند ریزی زدی+: یعنی با من کار داشتی؟!
_:خب..
+: هوم؟!
_:میخواستم دوباره برگردیم..
با شنیدن این حرف خندیدی و گفتی+: دیر کردی جونگ کوک شی،خیلی دیر کردی..
_:یعنی با فرد دیگه ای قرار میزاری یا ازدواج کردی؟!
+:نه!!
_:پس..
+:آره دیگه اخرای کارع..
اشک از دو تا چشمای جونگ کوک به سرعت از روی گونه هاش سقوط کرد و روی دستت ریخت..
_:همش تقصیر منه..من خودمو نمیبخشم!!
مشغول سرزنش کردن خودش بود کع تو دستشو گرفتی+:تقصیر تو نیس..من از خیلی وقته که این بیماری دارم!!
_:چی؟!
و یاد حرف تو وقتی ازت خواستگاری کرده بود... افتاد گفته بودی"من لیاقت اینو ندارم کع عروست بشم"
_:پس اون روز کنار ساحل..
+:درسته..و سرفهای کردی
+:جونگ کوک شی میتونی یه کاری برام انجام بدی؟!
_:چه کاری؟!
+:باهم بریم کنار ساحل..
_:ساحل؟!
_:ا.ت!!
+:هوم؟!چیزی شدع؟!
_:من..یعنیما..باید بهم بزنیم!!
خشکت زد،نمیتونستی باید چی بگی فق نگاش کردی و بغضی کع گلوتو فشار میداد و قورت دادی..قفسه سینهات که از استرس و فشار عصبی ای کع بهت وارد شده بود و مجبور بودی نشونش ندی درد میکرد...اما با این وجود لبخند زدی و گفتی+:میتونم بپرسم چرا؟!
_:خب..
+:موردی نداره اگه نخوای بگی هم درکت میکنم!!...خدانگهدار..
اینو گفتی و بدون اینکه چیزی بگی به اتاق استراحت رفتی،حس میکردی یه چیزی قلبتو چنگ میگیره، بغص سنگینی گلوتو میفشرد و واقعا داشتی از درون خرد میشدی
(چند سال بعد)
جونگ کوک با یه دسته گل به بیمارستان آمد و از یه پرستار تو رو گرفت اما اون گف تو دیگع اونجا نیستی و حتی نمیدونست کجایی،سرپرستار کیم به طور اتفاقی اونو توی بخش دید و گفت*:مستر جئون؟!
_:بله خودمم!!
*:احیاناً مشکلی پیش اومده؟!
_:خب من اومده بودم تا دکتر پارت ا.ت رو ببینم اما شنیدم دیگه اینجا نیستن..
*:بله متاسفانه نیستن..
_:کجا میتونم پیداشون کنم؟!
*:متاسفانه ایشون برای درمان بیماریشون خارج کشور رفتن!!
_:برای درمان بیماریشون؟!چه بیماری؟!کجا رفتن؟!
*:شما نمیدونستید؟!
_:خب..
سرپرستار کیم روی یه کاغد کوچیک چیزی نوشت و اونو به جونگ کوک داد..اون به سرعت خودشو به آمریکا و به بیمارستانی که تو توش بستری بودی رسوند..
تو اتاق،روی تخت دراز کشیده بودی و از پنجره بزرگ اون به منظره بیرو خیره نگاه میکردی که صدای در اومد،بدون اینکه حتی چیزی بگی در باز شد.. تو همچنان نگاهت سمت پنجره بود که صدای آشنایی اسمت رو گف..به سمت صدا برگشتی جونگ کوک بود..
انتظار نداشتی اونو ببینی اونم وقتی انقد ضعیف و شکسته شدی..
_:ا.ت..چه بلایی سرت اومده؟!
تو چشماتو برای چن لحظه بستی و با لحن همیشگیت گفتی +:تو اینجا..
_:رفته بودم بیمارستان هانکوک(همون جایی که تو کار میردی)اما نبودی بهم گفتن اینجایی..اما آخه چرا؟!
لبخند ریزی زدی+: یعنی با من کار داشتی؟!
_:خب..
+: هوم؟!
_:میخواستم دوباره برگردیم..
با شنیدن این حرف خندیدی و گفتی+: دیر کردی جونگ کوک شی،خیلی دیر کردی..
_:یعنی با فرد دیگه ای قرار میزاری یا ازدواج کردی؟!
+:نه!!
_:پس..
+:آره دیگه اخرای کارع..
اشک از دو تا چشمای جونگ کوک به سرعت از روی گونه هاش سقوط کرد و روی دستت ریخت..
_:همش تقصیر منه..من خودمو نمیبخشم!!
مشغول سرزنش کردن خودش بود کع تو دستشو گرفتی+:تقصیر تو نیس..من از خیلی وقته که این بیماری دارم!!
_:چی؟!
و یاد حرف تو وقتی ازت خواستگاری کرده بود... افتاد گفته بودی"من لیاقت اینو ندارم کع عروست بشم"
_:پس اون روز کنار ساحل..
+:درسته..و سرفهای کردی
+:جونگ کوک شی میتونی یه کاری برام انجام بدی؟!
_:چه کاری؟!
+:باهم بریم کنار ساحل..
_:ساحل؟!
۳.۸k
۱۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.