چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 41
*ویو رزی
با دستم دستش رو از روی دماغم برداشتم که گفت:
تهیونگ: درضمن بگم که دیگه لازم نیست خجالت بکشی.. بلاخره که قراره ببینیش پس هرچه زود تر ببینیش بهتره.. انووقت میفهمیی که باچی طرفی و قرار دردش رو بچشی..
متعب و گنگ بهش نگاه کرد و گفتم:
رزی: الان منظور حرفت چیه؟..
ته در حالی کع پتو رو کنار میزد و رو تخ...ت کنارم نشست خنده ای کرد و گفت:
تهیونگ: چقدر خنگی تو اخه.. منظورم پایینیس..
از خجالت گُر گرفتم و گفتم:
رزی: میشه انقدر از اون پایینیه حرف نزنی...
کامل کنارم نشست و پتو رو روی خودمون انداخت و در همون حین گفت:
تهیونگ: نه...
رزی: چرا؟..
ته شی...طو...ن گفت:
تهیونگ: اخه بدجوری هوای تو رو کرده..
با دست زدم رو کتفش و گفتم:
رزی:بیشعور...
ته خنده ای کرد که سوالی که تو ذهنم بود رو بع زبون اوردم:
رزی: حالا چرا اون؟...
ته گنگ و متعحب از نگرفتن مقصد حرفم گفت:
تهیونگ: چی چرا اون..
رزی: دختره رو میگم..یون هی..
ته تو چشمام زل زد و گفت:
تهیونگ: خب هرکی یه سلیقه ای داره..
اما...
منم بهش زل زدم و گفتم:
رزی: اما چی؟...
تهیونگ: یع بار که گفتم قضیش طولانیه...
حالا همچین هم مهم نیست... ـ
بهش زیاد پیله نشدم و بیخیال شدم اما هنوز فکرم درگیر بود و بد جور دلم میخواست بدونم قضیه چیه...
من کامل دراز کشیده بود و ته ارنجش رو بالشت بود و دستش رو پایه سرش کرده بود و موهای منو نوا..زش میکرد.. ـ
کم کم با نوا...زش های ته به عالم بی خبری فرو رفتم و چشمام گرم شدن...
چند ساعت بعد...
با صدای داد دختری و هم زمان شکسته شدن چیزی از خواب نازنینم پریدم.. ادم اینجا خوابیده ها...
انگار خونه ته کاروانسرای دختر بود که هعی فرت و فرت یه از خدا بی خبری میومد... و میگفت دوست دختره ته هست...
ممنون از حمایتتون❤️❤️
با دستم دستش رو از روی دماغم برداشتم که گفت:
تهیونگ: درضمن بگم که دیگه لازم نیست خجالت بکشی.. بلاخره که قراره ببینیش پس هرچه زود تر ببینیش بهتره.. انووقت میفهمیی که باچی طرفی و قرار دردش رو بچشی..
متعب و گنگ بهش نگاه کرد و گفتم:
رزی: الان منظور حرفت چیه؟..
ته در حالی کع پتو رو کنار میزد و رو تخ...ت کنارم نشست خنده ای کرد و گفت:
تهیونگ: چقدر خنگی تو اخه.. منظورم پایینیس..
از خجالت گُر گرفتم و گفتم:
رزی: میشه انقدر از اون پایینیه حرف نزنی...
کامل کنارم نشست و پتو رو روی خودمون انداخت و در همون حین گفت:
تهیونگ: نه...
رزی: چرا؟..
ته شی...طو...ن گفت:
تهیونگ: اخه بدجوری هوای تو رو کرده..
با دست زدم رو کتفش و گفتم:
رزی:بیشعور...
ته خنده ای کرد که سوالی که تو ذهنم بود رو بع زبون اوردم:
رزی: حالا چرا اون؟...
ته گنگ و متعحب از نگرفتن مقصد حرفم گفت:
تهیونگ: چی چرا اون..
رزی: دختره رو میگم..یون هی..
ته تو چشمام زل زد و گفت:
تهیونگ: خب هرکی یه سلیقه ای داره..
اما...
منم بهش زل زدم و گفتم:
رزی: اما چی؟...
تهیونگ: یع بار که گفتم قضیش طولانیه...
حالا همچین هم مهم نیست... ـ
بهش زیاد پیله نشدم و بیخیال شدم اما هنوز فکرم درگیر بود و بد جور دلم میخواست بدونم قضیه چیه...
من کامل دراز کشیده بود و ته ارنجش رو بالشت بود و دستش رو پایه سرش کرده بود و موهای منو نوا..زش میکرد.. ـ
کم کم با نوا...زش های ته به عالم بی خبری فرو رفتم و چشمام گرم شدن...
چند ساعت بعد...
با صدای داد دختری و هم زمان شکسته شدن چیزی از خواب نازنینم پریدم.. ادم اینجا خوابیده ها...
انگار خونه ته کاروانسرای دختر بود که هعی فرت و فرت یه از خدا بی خبری میومد... و میگفت دوست دختره ته هست...
ممنون از حمایتتون❤️❤️
۹۹۸
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.