دفتر خاطرات پارت دوازدهم
قسمت دوازدهم
میچا انگاری ترسیده بود و نگران به منو میا نگاه میکرد.
میا:منظورت چیه؟.
_ اینکه جیمین دامن پوشیده!.
هردو همزمان گفتن چی! مرموز نگاهی به میا انداختم و مشکوک گفتم.
_ حالا بگو ببینم دامنش بلند بود یا کوتا.خال خالی بود یا راه راه؟.
میچا زد زیر خنده.
میچا:خدا بگم چیکارت کنه هیزل با اون هینی که تو کشیدی من فکر کردم چه اتفاقی افتاده!
خودمم خندیدم.
_ اصلا بیا تصور کنیم جیمین دامن کوتاه پوشیده.
حتی تصور کردن بهش ادمو به خنده میندازه
میا:شما دوتا حق ندارین درمورد آقای پارک همچین تصوراتی کنید.
_ نه عزیزم تقصیر خودته گفتی خدا منو انداخته تو دامن جیمین اصلا تو اون دامن کوتاه چطوری جا شدم؟.
میچا غش زمین شده بود و میا هم حرص میخورد
میا:خیلی خری هیزل اون فقط یه مثال بود،حالا تو هم هی مسخره بکن.
میا طوری رفتار میکرد که انگار جیمین شوهرشه نوچ کردم.
_ خوشبحالتون داخل مدرسه حال میکنید اونم بدون مدیر و منی که باید جیمین رو تحمل کنم.
میا:از خداتم باشه با جیمین بودن افتخاره.
نفسمو فرستادم بیرون با صدای راننده اتوبوس که میگفت سوار شین از میا و میچا خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدم، لبخند کش داری زدم و روی اولین صندلی نشستم،با اومدن جیمین به داخل اتوبوس دخترایی که کنارشون خالی بود میگفتن استاد بیاید کنار من بشنید تنها کسی که بهش تعارف نمیکرد من بود،بدون اهمیت بهشون از پنجره به بیرون نگاه میکردم،با نشستن کسی کنارم سرمو برگردوندم ،ای خدا این همه جا چرا اومده کنار من نشست.......
حدود ده دقیقست که اتوبوس درحال حرکت کردن بودن، با تکون های اتوبوس احساس خواب بهم دست داده بود خیلی دوست داشتم بخوابم تکون های اتوبوس برام مثل لالایی بود نیم نگاهی به جیمین انداختم،سرشو به صندلی تیکه داده بود و چشماشم بسته بود،سرمو گذاشتم رو شونش و زود قبل از اینکه واکنشی نشون بده گفتم.
_ آقای پارک خیلی خوابم میاد لطفا زیاد شونتو تکون نده.
چشمامو بستم و نفهمیدم کی به خواب رفتم........
با تکون های شدیدی شخصی چشمامو باز کردم اولین چیزی که دیدم صورت جیمین بود.
جیمین:بلند شو رسیدیم.
ازم فاصله گرفت،خمیازه ای کشیدم و از روی صندلی بلند شدم بدنم کوفته شده بود کش غوسی به بدنم دادم و از اتوبوس پیاده شدم. با رسوندن هوای خوب به ریه هام احساس خوبی بهم دست داد.
جیمین:خب بچه ها همتون دورم جمع شین.
به گفته حرفش همه بچه ها دوربر جیمین جمع شدن منم رفتم پشت یکی از پسرا ایستادم.
جبمین:این اردو یه اردوی علمیه و درمورد گیاهان،موجودات،حیوانات و پرندگانی که دور اطرافتون میبینید تحقیق میکنید فکر خوشگذرونی هم از سرتون بیرون کنید اوک؟.
همه با گفتن چشم حرف جیمین رو تأکید کردم ولی من اعتراض داشتم.
_ چرا باید همش تحقیق کنیم مثل اینکه این اردوی آخر ماست همش که نشد درس آدم یکم خوشگذرونی کنه که بد نیست هست؟.
پسرایی که اونجا بودن حرف منو تأکید کردن ولی دخترا برای اینکه جلب توجه جیمین رو به خودشون جلب کنن با نظر من مخالفت میکردن.همهمه عجیبی به پا شده بود.
جیمین: بسه دیگه کافیه! این یه اردوی یک هفته ای پس از هشت صبح تا دوازده ظهر تحقیق درس و بقیه ساعات های خوشگذرونی،الانم بحث نکنید بیاین با کمک هم چادر هارو درست کنیم.
چادری که مال من و چند نفر از بچه های دیگه بود رو برداشتم حوصله درست کردن چادر رو نداشتم نشستم روی یه تخته سنگ و به بقیه نگاه میکردم.
جیمین:خانم جئون چرا نشستی و داری تماشا میکنید بهتر نیست به دوستاتون کمک کنید؟.
یه تیکه از علف هرز زیر پام رو کندم.
_ اگه شما دلتون میسوزه میتونید بجای من چادر هارو درست کنید.
به علف توی دستم نگاه کردم.
جیمین:من بیکار نیستم تا بیام کارای جنابعالی رو انجام بدم.
از کنارم دور شد،یاد داخل اتوبوس افتادم که خوابم برد من سرمو گذاشتم روی شونه جیمین.نفسمو فرستادم بیرون و از روی تخته سنگ بلند شدم بهتر بود برم کمی قدم بزنم،از بین دانش آموزایی که داشتن چادر درست میکردن رد شدم متوجه کنایه های سوجین و اون اکیپ رو مخش شدم.
سوجین:توروخدا نگاش کن انگار اومده خونه خالش.
توجه ای به حرف سوجین نکردم، هندزفری هامو از داخل جیب شلوارم بیرون آوردم و با گذاشتن یه آهنگ راک قدیمی لبخند بزرگی روی لبم نشستم،صدای هندزفری رو تا آخر کردم و قدم میزدم،چند دقیقه درحال قدم زدن بود،اهنگو قطع کردم.با دیدن جیمین که داشت با ورودی جنگل ممنوعه نگاه میکردم رفتم سمتش.
_ چیز جالبی اینجا دیدی؟.
جیمین؛ نه فقط برام جای سواله که چرا به اینجا میگن جنگل نفرین شده تو میدونی؟.
میدونستم ولی علاقه ای هم به گفتنش نداشتم چون باعت ترسم میشد.
پایان پارت
لایک کامنت؟؟؟
میچا انگاری ترسیده بود و نگران به منو میا نگاه میکرد.
میا:منظورت چیه؟.
_ اینکه جیمین دامن پوشیده!.
هردو همزمان گفتن چی! مرموز نگاهی به میا انداختم و مشکوک گفتم.
_ حالا بگو ببینم دامنش بلند بود یا کوتا.خال خالی بود یا راه راه؟.
میچا زد زیر خنده.
میچا:خدا بگم چیکارت کنه هیزل با اون هینی که تو کشیدی من فکر کردم چه اتفاقی افتاده!
خودمم خندیدم.
_ اصلا بیا تصور کنیم جیمین دامن کوتاه پوشیده.
حتی تصور کردن بهش ادمو به خنده میندازه
میا:شما دوتا حق ندارین درمورد آقای پارک همچین تصوراتی کنید.
_ نه عزیزم تقصیر خودته گفتی خدا منو انداخته تو دامن جیمین اصلا تو اون دامن کوتاه چطوری جا شدم؟.
میچا غش زمین شده بود و میا هم حرص میخورد
میا:خیلی خری هیزل اون فقط یه مثال بود،حالا تو هم هی مسخره بکن.
میا طوری رفتار میکرد که انگار جیمین شوهرشه نوچ کردم.
_ خوشبحالتون داخل مدرسه حال میکنید اونم بدون مدیر و منی که باید جیمین رو تحمل کنم.
میا:از خداتم باشه با جیمین بودن افتخاره.
نفسمو فرستادم بیرون با صدای راننده اتوبوس که میگفت سوار شین از میا و میچا خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدم، لبخند کش داری زدم و روی اولین صندلی نشستم،با اومدن جیمین به داخل اتوبوس دخترایی که کنارشون خالی بود میگفتن استاد بیاید کنار من بشنید تنها کسی که بهش تعارف نمیکرد من بود،بدون اهمیت بهشون از پنجره به بیرون نگاه میکردم،با نشستن کسی کنارم سرمو برگردوندم ،ای خدا این همه جا چرا اومده کنار من نشست.......
حدود ده دقیقست که اتوبوس درحال حرکت کردن بودن، با تکون های اتوبوس احساس خواب بهم دست داده بود خیلی دوست داشتم بخوابم تکون های اتوبوس برام مثل لالایی بود نیم نگاهی به جیمین انداختم،سرشو به صندلی تیکه داده بود و چشماشم بسته بود،سرمو گذاشتم رو شونش و زود قبل از اینکه واکنشی نشون بده گفتم.
_ آقای پارک خیلی خوابم میاد لطفا زیاد شونتو تکون نده.
چشمامو بستم و نفهمیدم کی به خواب رفتم........
با تکون های شدیدی شخصی چشمامو باز کردم اولین چیزی که دیدم صورت جیمین بود.
جیمین:بلند شو رسیدیم.
ازم فاصله گرفت،خمیازه ای کشیدم و از روی صندلی بلند شدم بدنم کوفته شده بود کش غوسی به بدنم دادم و از اتوبوس پیاده شدم. با رسوندن هوای خوب به ریه هام احساس خوبی بهم دست داد.
جیمین:خب بچه ها همتون دورم جمع شین.
به گفته حرفش همه بچه ها دوربر جیمین جمع شدن منم رفتم پشت یکی از پسرا ایستادم.
جبمین:این اردو یه اردوی علمیه و درمورد گیاهان،موجودات،حیوانات و پرندگانی که دور اطرافتون میبینید تحقیق میکنید فکر خوشگذرونی هم از سرتون بیرون کنید اوک؟.
همه با گفتن چشم حرف جیمین رو تأکید کردم ولی من اعتراض داشتم.
_ چرا باید همش تحقیق کنیم مثل اینکه این اردوی آخر ماست همش که نشد درس آدم یکم خوشگذرونی کنه که بد نیست هست؟.
پسرایی که اونجا بودن حرف منو تأکید کردن ولی دخترا برای اینکه جلب توجه جیمین رو به خودشون جلب کنن با نظر من مخالفت میکردن.همهمه عجیبی به پا شده بود.
جیمین: بسه دیگه کافیه! این یه اردوی یک هفته ای پس از هشت صبح تا دوازده ظهر تحقیق درس و بقیه ساعات های خوشگذرونی،الانم بحث نکنید بیاین با کمک هم چادر هارو درست کنیم.
چادری که مال من و چند نفر از بچه های دیگه بود رو برداشتم حوصله درست کردن چادر رو نداشتم نشستم روی یه تخته سنگ و به بقیه نگاه میکردم.
جیمین:خانم جئون چرا نشستی و داری تماشا میکنید بهتر نیست به دوستاتون کمک کنید؟.
یه تیکه از علف هرز زیر پام رو کندم.
_ اگه شما دلتون میسوزه میتونید بجای من چادر هارو درست کنید.
به علف توی دستم نگاه کردم.
جیمین:من بیکار نیستم تا بیام کارای جنابعالی رو انجام بدم.
از کنارم دور شد،یاد داخل اتوبوس افتادم که خوابم برد من سرمو گذاشتم روی شونه جیمین.نفسمو فرستادم بیرون و از روی تخته سنگ بلند شدم بهتر بود برم کمی قدم بزنم،از بین دانش آموزایی که داشتن چادر درست میکردن رد شدم متوجه کنایه های سوجین و اون اکیپ رو مخش شدم.
سوجین:توروخدا نگاش کن انگار اومده خونه خالش.
توجه ای به حرف سوجین نکردم، هندزفری هامو از داخل جیب شلوارم بیرون آوردم و با گذاشتن یه آهنگ راک قدیمی لبخند بزرگی روی لبم نشستم،صدای هندزفری رو تا آخر کردم و قدم میزدم،چند دقیقه درحال قدم زدن بود،اهنگو قطع کردم.با دیدن جیمین که داشت با ورودی جنگل ممنوعه نگاه میکردم رفتم سمتش.
_ چیز جالبی اینجا دیدی؟.
جیمین؛ نه فقط برام جای سواله که چرا به اینجا میگن جنگل نفرین شده تو میدونی؟.
میدونستم ولی علاقه ای هم به گفتنش نداشتم چون باعت ترسم میشد.
پایان پارت
لایک کامنت؟؟؟
۲۵.۶k
۲۴ دی ۱۴۰۲