⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 83
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
خودمو روی مبل انداختم و شالمو یه کم شل کردم... ارسلان وارد شد و
کتش رو درآورد و روی دسته مبل انداخت و وارد آشپزخانه شد... یه فنجون چای برای خودش ریخت و وارد سالن
شد... روبروم نشست و مشغول نوشیدنش شد...
خیره به مرد پُر اُبهت روبروم لبخندی زد که با نگاه تیز
ارسلان لبخندمو جمع کردم... چند دقیقه ای گذشت... با ناراحتی به ارسلانی که
عصبی با پاش رو زمین ضرب گرفته بود خیره شدم... دلم نمیخواست این سکوت ادامه دار باشه...
آروم گفتم :< ارسلان؟ >
دستی تو موهاش کشید و جوابی نداد... کلافه لبمو با زبونم تَر کردم و گفتم :< ارسلان جونم؟ >
خنده اش گرفته بود ولی موضع جدیش رو نگه داشت...
کلافه جیغ کشیدم :< ارسلان با توام دیوار! >
ارسلان با وحشت به سمتم برگشت و گفت :< جانم؟ >
لبخندی رو لبم اومد، ارسلان هرکاری میکرد نمیتونست این جانم شیرینش رو نگه...
کنارش نشستم و
گفتم :< ناراحتی ازم؟ >
ارسلان :< خب...یه جورایی... >
با شیطنت تیکه ای از موهاشو کشیدم و گفتم :< تو بیخود میکنی! >
ارسلان با درد گفت :< غلط کردم دیانا...نکش موهامو! >
دیانا :< همین؟ دیانا؟ >
ارسلان :< دیانا جان.. >
موهاشو ول کردم و گفتم :< آها حالا شد! >
آروم خندید.. برگشتم سمتشو گفتم :< الان که دیگه ازم عصبانی نیستی.. هستی؟.. اگه باشی بیشتر از این موهاتو میکشما!.. >
لبخندی زد و گفت :< وای به حالم اگه از تو عصبانی باشم اونوقت دیگه مو تو سرم نمی مونه که!.. >
لبخند پیروزمندانه ای زدم و به مبل تکیه دادم که گفت :< شام بریم بیرون؟ >
دیانا :< بزار آقا مرتضی و آزیتا خانم بیان همگی بریم >
ارسلان سری تکون داد که آزیتا خانم صداش زد و رفت تو راهرو..
پا شدم برم تو اتاقم که ارسلان برگشت و گفت :< مامان گفت بریم طبقه بالا >
دیانا :< عه مگه کارگرا اونجا نیستن؟ >
شونه ای بالا انداخت و گفت :< لابد رفتن >
بلند شدم و با ارسلان رفتیم بالا.. آزیتا خانم در رو باز کرد و با
لبخند دستمو گرفت و وارد خونه کرد... نمی تونستم توصیف کنم... اون خونه ی نقلی و کوچک به یک سویئت
شیک تبدیل شده بود... مبلمان... آشپزخونه... ساختار اتاق خواب و همگی تغییر کرده بود...
آزیتا خانم :< خوشت اومد؟ >
دیانا :< خیلی!.. راضی به اینهمه زحمت نبودم..پولشو پرداخت میکنم... >
آقا مرتضی روی صندلی چرخ دار کنار اُپن نشست و گفت :< نه دیگه نشد. این هدیه منه...به تو و ارسلان! >
با گفتن این جمله آخر من و ارسلان هردو سر برگردوندیم و به آقا مرتضی خیره شدیم...
آقا مرتضی تک خنده ای کردو گفت :< ...
پارت 83
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
خودمو روی مبل انداختم و شالمو یه کم شل کردم... ارسلان وارد شد و
کتش رو درآورد و روی دسته مبل انداخت و وارد آشپزخانه شد... یه فنجون چای برای خودش ریخت و وارد سالن
شد... روبروم نشست و مشغول نوشیدنش شد...
خیره به مرد پُر اُبهت روبروم لبخندی زد که با نگاه تیز
ارسلان لبخندمو جمع کردم... چند دقیقه ای گذشت... با ناراحتی به ارسلانی که
عصبی با پاش رو زمین ضرب گرفته بود خیره شدم... دلم نمیخواست این سکوت ادامه دار باشه...
آروم گفتم :< ارسلان؟ >
دستی تو موهاش کشید و جوابی نداد... کلافه لبمو با زبونم تَر کردم و گفتم :< ارسلان جونم؟ >
خنده اش گرفته بود ولی موضع جدیش رو نگه داشت...
کلافه جیغ کشیدم :< ارسلان با توام دیوار! >
ارسلان با وحشت به سمتم برگشت و گفت :< جانم؟ >
لبخندی رو لبم اومد، ارسلان هرکاری میکرد نمیتونست این جانم شیرینش رو نگه...
کنارش نشستم و
گفتم :< ناراحتی ازم؟ >
ارسلان :< خب...یه جورایی... >
با شیطنت تیکه ای از موهاشو کشیدم و گفتم :< تو بیخود میکنی! >
ارسلان با درد گفت :< غلط کردم دیانا...نکش موهامو! >
دیانا :< همین؟ دیانا؟ >
ارسلان :< دیانا جان.. >
موهاشو ول کردم و گفتم :< آها حالا شد! >
آروم خندید.. برگشتم سمتشو گفتم :< الان که دیگه ازم عصبانی نیستی.. هستی؟.. اگه باشی بیشتر از این موهاتو میکشما!.. >
لبخندی زد و گفت :< وای به حالم اگه از تو عصبانی باشم اونوقت دیگه مو تو سرم نمی مونه که!.. >
لبخند پیروزمندانه ای زدم و به مبل تکیه دادم که گفت :< شام بریم بیرون؟ >
دیانا :< بزار آقا مرتضی و آزیتا خانم بیان همگی بریم >
ارسلان سری تکون داد که آزیتا خانم صداش زد و رفت تو راهرو..
پا شدم برم تو اتاقم که ارسلان برگشت و گفت :< مامان گفت بریم طبقه بالا >
دیانا :< عه مگه کارگرا اونجا نیستن؟ >
شونه ای بالا انداخت و گفت :< لابد رفتن >
بلند شدم و با ارسلان رفتیم بالا.. آزیتا خانم در رو باز کرد و با
لبخند دستمو گرفت و وارد خونه کرد... نمی تونستم توصیف کنم... اون خونه ی نقلی و کوچک به یک سویئت
شیک تبدیل شده بود... مبلمان... آشپزخونه... ساختار اتاق خواب و همگی تغییر کرده بود...
آزیتا خانم :< خوشت اومد؟ >
دیانا :< خیلی!.. راضی به اینهمه زحمت نبودم..پولشو پرداخت میکنم... >
آقا مرتضی روی صندلی چرخ دار کنار اُپن نشست و گفت :< نه دیگه نشد. این هدیه منه...به تو و ارسلان! >
با گفتن این جمله آخر من و ارسلان هردو سر برگردوندیم و به آقا مرتضی خیره شدیم...
آقا مرتضی تک خنده ای کردو گفت :< ...
۱۷.۰k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.