عکست را گرفته ام دستم...
عکست را گرفته ام دستم...
گاهی یک عکس چه ها که نمیکند با آدم...
آدم همیشه میماند بین اینکه آنها که رفته اند عاشق تر بوده اند یا آنها که مجبور به ماندن شده اند...
حوالی همین ایام بود که آمدی...
آمدنت هم همانقدر غیرمنتظره بود که رفتنت...
آمدی و گفتی رفتن و نماندن تنها خط قرمز ما باشد. قبول؟
عکست را دستم گرفته ام و سعی میکنم حافظه ای که آرام بخش ها بر سر پاک کردنش با من لجاجت میکنند به یاری بطلبم...
حوالی همین ایام بود که قول و قرارهایمان را محکم کردیم...
(و چه خیال باطلی داشتیم که فکر میکردیم میشود به قول ها ایمان داشت)
حوالی همین روزهای ماه رمضان بود...
یادت هست؟ تو که باید یادت باشد...
شاید هم نه...
سحرهای با هم بودن و افطارهای فراق...
یادم باش ها...
یادت هستم ها...
یادت هست؟
عکست را به دستم گرفته ام و اولین سفره افطاریت را به زور به یاد می آورم...
خرما و چایی و خربزه و تنهایی...
دم غروب است...
باید بروم تدارک افطار ببینم. باید بلند شوم...
مادر توی اتاق می آید... عکست را پنهان میکنم...
+ کمکم کنید بلند شوم. باید افطاری آماده کنیم. ساعت چند است؟
_ بخواب دخترجان... بخواب...
باز خواب دیدی؟چشمهایت؟ دوباره گریه کردی؟
چهره مادر شکسته است... پدر هم... و خواهر...
چشمهایم را میبندم... پتو رو روی صورتم میکشم...
تصویرت دارد مات میشود...
قرص ها حافظه ام را پاک میکنند...
باید بیشتر عکست را ببینم...
#حافظه
#یادت_هست؟
#ماه_مبارک_رمضان
گاهی یک عکس چه ها که نمیکند با آدم...
آدم همیشه میماند بین اینکه آنها که رفته اند عاشق تر بوده اند یا آنها که مجبور به ماندن شده اند...
حوالی همین ایام بود که آمدی...
آمدنت هم همانقدر غیرمنتظره بود که رفتنت...
آمدی و گفتی رفتن و نماندن تنها خط قرمز ما باشد. قبول؟
عکست را دستم گرفته ام و سعی میکنم حافظه ای که آرام بخش ها بر سر پاک کردنش با من لجاجت میکنند به یاری بطلبم...
حوالی همین ایام بود که قول و قرارهایمان را محکم کردیم...
(و چه خیال باطلی داشتیم که فکر میکردیم میشود به قول ها ایمان داشت)
حوالی همین روزهای ماه رمضان بود...
یادت هست؟ تو که باید یادت باشد...
شاید هم نه...
سحرهای با هم بودن و افطارهای فراق...
یادم باش ها...
یادت هستم ها...
یادت هست؟
عکست را به دستم گرفته ام و اولین سفره افطاریت را به زور به یاد می آورم...
خرما و چایی و خربزه و تنهایی...
دم غروب است...
باید بروم تدارک افطار ببینم. باید بلند شوم...
مادر توی اتاق می آید... عکست را پنهان میکنم...
+ کمکم کنید بلند شوم. باید افطاری آماده کنیم. ساعت چند است؟
_ بخواب دخترجان... بخواب...
باز خواب دیدی؟چشمهایت؟ دوباره گریه کردی؟
چهره مادر شکسته است... پدر هم... و خواهر...
چشمهایم را میبندم... پتو رو روی صورتم میکشم...
تصویرت دارد مات میشود...
قرص ها حافظه ام را پاک میکنند...
باید بیشتر عکست را ببینم...
#حافظه
#یادت_هست؟
#ماه_مبارک_رمضان
۱۱.۷k
۲۷ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.