pawn/پارت ۱۸۳
***
کنار شیشه ی راننده ایستاد و با انگشت اشارش آروم به شیشه زد...
در ماشین باز شد...
تهیونگ کمی خودشو عقب کشید تا راننده پیاده بشه...
ا/ت از ماشین پیاده شد و در ماشین رو بلافاصله بست تا سرما به داخل نفوذ نکنه...
جلوی تهیونگ سرشو به آرومی پایین انداخت چون میدونست که تهیونگ عصبانیه...
در واقع از ترسش سکوت کرده بود...
تهیونگ واقعا عصبانی بود... میخواست ا/ت رو ملامت کنه که از داخل ماشین و از صندلی پشت دست کوچیکی به شیشه ضربه زد...
با هر ضربش میشد جای دستشو روی بخار شیشه دید...
کمی سرشو خم کرد و متوجه یوجین شد که توی ماشین نشسته... از داخل با دستای کوچیکش بخار شیشه رو پاک کرد و لبخندی تحویل تهیونگ داد...
تهیونگ برای آرامش دختر بچش و اینکه بهش نشون بده امنیت کامل داره متقابلا لبخندی زد...
صاف ایستاد و نزدیک ا/ت رفت... حالا مجبور بود آروم صحبت کنه چون یوجین اینجا بود...
با لحن جدی و رگه داری رو به ا/ت گفت: برای چی دنبالم اومدی؟
ا/ت: منم باید باشم... منم از اون آدم کینه دارم...
روشو سمت ماشین برگردوند و آرنجشو بهش تکیه داد... کف دستشو روی پیشونیش گذاشت...
بعد از چن ثانیه کلافه دستشو توی موهاش کشید و گفت: ا/ت... گاهی اوقات... واقعا... منو دیوونه میکنی...
یوجین رو چرا با خودت آوردی؟
ا/ت: نمیتونستم که تنها توی خونه بزارمش!
تهیونگ: دور بزن برگرد خونه
ا/ت: نه!... میخوام حقارتشو بیینم
تهیونگ: ولی یوجین....
ا/ت: چیزیش نمیشه... هردوتامون پیشش هستیم....
جونگی پیاده شده بود... ولی جلو نیومد... همونجا پای در ماشینش ایستاده بود...
تهیونگ دیگه چیزی به ا/ت نگفت... چون میدونست بی فایدس... و با عصبانیت سمت ماشین برگشت و به جونگی گفت: راه بیفت....
ا/ت هم سوار شد و دنبال تهیونگ رفت...
بخاطر فاصله ی کمی که تا خونه ی ووک مونده بود چندان طول نکشید که رسیدن...
ا/ت بعد از توقف کردن جلوی خونه ی ووک توی ماشین موند...
سه نفر که لباسای مشکی به تن داشتن سوار ماشینی شدن که تهیونگ داخلش بود... و بعد از لحظاتی پیاده شدن و سمت خونه رفتن...
ا/ت با نگاهش اونا رو دنبال میکرد...
که یوجین میون دوتا صندلی سر پا ایستاد و گفت: مامی... میخوام برم پیش بابا... حوصلم سر رفته
ا/ت: باشه دخترم... یکم تحمل کن... میری
یوجین: ماما هوا خیلی سرده... من سردم شده...
ا/ت محو روبرو بود و منتظر بود تهیونگ پیاده بشه... که با حرفای یوجین برگشت و یوجین رو نگاه کرد که جلوی کاپشنشو باز کرده بود و کلاهشو درآورده بود...
دستشو برد زیپ کاپشنش رو بالا کشید و گفت: اوفف... یوجینا... فقط چن لحظه حواسم بهت نبود... وقتی لباساتو دراوردی معلومه سردت میشه... کلاهتم بپوش عزیزم
یوجین: باشه...
وقتی دوباره روبرو رو نگاه کرد تهیونگ رو دید که با جونگی پیاده شدن... سریعا در ماشینو باز کرد و پیاده شد...
ا/ت: تهیونگا؟...
تهیونگ ایستاد و به ا/ت نگاه کرد... سمت ا/ت اومد... دستاشو توی جیبش برده بود و شونه هاشو به هم نزدیک میکرد تا سرما کمتر آزارش بده...
تهیونگ: حتما میخوای با من بیای نه؟
ا/ت: میام
تهیونگ: پس یوجین چی؟...
ا/ت سرشو اطراف گردوند و با دیدن جونگی گفت: اون میتونه چن دقیقه پیشش بمونه
تهیونگ: اگر به حرفت گوش نکنم که بازم کار خودتو میکنی... الان توی این وضعیتم خوب منو گیر آوردی!... ولی بهت بگم... امشب واقعا عصبانیم کردی!...
به سمت ماشین رفت و در رو باز کرد... یوجین رو بغل کرد و آورد... کلاهشو جلو کشید و دستای کوچیکشو توی دستش گرفت...
تهیونگ: یوجینا... میتونی چن دقیقه پیش دوستم بمونی؟
یوجین: چرا بمونم؟
تهیونگ: منو مامی یه کار کوچیک داریم... خیلی زود میایم... باشه؟... دوست من خیلی مهربونه.... تازه خوراکیم داره توی ماشینش...
یوجین نگاهی به جونگی انداخت... و اونم براش دست تکون داد...
یوجین: باشه... ولی زود بیاین
تهیونگ: باشه...
به سمت جونگی رفت... یوجین رو توی بغلش داد و گفت: لطفا پیش دخترم بمون... ما زود میایم...
مهلت نداد که جونگی جواب بده... و رفت...
*******************
کنار شیشه ی راننده ایستاد و با انگشت اشارش آروم به شیشه زد...
در ماشین باز شد...
تهیونگ کمی خودشو عقب کشید تا راننده پیاده بشه...
ا/ت از ماشین پیاده شد و در ماشین رو بلافاصله بست تا سرما به داخل نفوذ نکنه...
جلوی تهیونگ سرشو به آرومی پایین انداخت چون میدونست که تهیونگ عصبانیه...
در واقع از ترسش سکوت کرده بود...
تهیونگ واقعا عصبانی بود... میخواست ا/ت رو ملامت کنه که از داخل ماشین و از صندلی پشت دست کوچیکی به شیشه ضربه زد...
با هر ضربش میشد جای دستشو روی بخار شیشه دید...
کمی سرشو خم کرد و متوجه یوجین شد که توی ماشین نشسته... از داخل با دستای کوچیکش بخار شیشه رو پاک کرد و لبخندی تحویل تهیونگ داد...
تهیونگ برای آرامش دختر بچش و اینکه بهش نشون بده امنیت کامل داره متقابلا لبخندی زد...
صاف ایستاد و نزدیک ا/ت رفت... حالا مجبور بود آروم صحبت کنه چون یوجین اینجا بود...
با لحن جدی و رگه داری رو به ا/ت گفت: برای چی دنبالم اومدی؟
ا/ت: منم باید باشم... منم از اون آدم کینه دارم...
روشو سمت ماشین برگردوند و آرنجشو بهش تکیه داد... کف دستشو روی پیشونیش گذاشت...
بعد از چن ثانیه کلافه دستشو توی موهاش کشید و گفت: ا/ت... گاهی اوقات... واقعا... منو دیوونه میکنی...
یوجین رو چرا با خودت آوردی؟
ا/ت: نمیتونستم که تنها توی خونه بزارمش!
تهیونگ: دور بزن برگرد خونه
ا/ت: نه!... میخوام حقارتشو بیینم
تهیونگ: ولی یوجین....
ا/ت: چیزیش نمیشه... هردوتامون پیشش هستیم....
جونگی پیاده شده بود... ولی جلو نیومد... همونجا پای در ماشینش ایستاده بود...
تهیونگ دیگه چیزی به ا/ت نگفت... چون میدونست بی فایدس... و با عصبانیت سمت ماشین برگشت و به جونگی گفت: راه بیفت....
ا/ت هم سوار شد و دنبال تهیونگ رفت...
بخاطر فاصله ی کمی که تا خونه ی ووک مونده بود چندان طول نکشید که رسیدن...
ا/ت بعد از توقف کردن جلوی خونه ی ووک توی ماشین موند...
سه نفر که لباسای مشکی به تن داشتن سوار ماشینی شدن که تهیونگ داخلش بود... و بعد از لحظاتی پیاده شدن و سمت خونه رفتن...
ا/ت با نگاهش اونا رو دنبال میکرد...
که یوجین میون دوتا صندلی سر پا ایستاد و گفت: مامی... میخوام برم پیش بابا... حوصلم سر رفته
ا/ت: باشه دخترم... یکم تحمل کن... میری
یوجین: ماما هوا خیلی سرده... من سردم شده...
ا/ت محو روبرو بود و منتظر بود تهیونگ پیاده بشه... که با حرفای یوجین برگشت و یوجین رو نگاه کرد که جلوی کاپشنشو باز کرده بود و کلاهشو درآورده بود...
دستشو برد زیپ کاپشنش رو بالا کشید و گفت: اوفف... یوجینا... فقط چن لحظه حواسم بهت نبود... وقتی لباساتو دراوردی معلومه سردت میشه... کلاهتم بپوش عزیزم
یوجین: باشه...
وقتی دوباره روبرو رو نگاه کرد تهیونگ رو دید که با جونگی پیاده شدن... سریعا در ماشینو باز کرد و پیاده شد...
ا/ت: تهیونگا؟...
تهیونگ ایستاد و به ا/ت نگاه کرد... سمت ا/ت اومد... دستاشو توی جیبش برده بود و شونه هاشو به هم نزدیک میکرد تا سرما کمتر آزارش بده...
تهیونگ: حتما میخوای با من بیای نه؟
ا/ت: میام
تهیونگ: پس یوجین چی؟...
ا/ت سرشو اطراف گردوند و با دیدن جونگی گفت: اون میتونه چن دقیقه پیشش بمونه
تهیونگ: اگر به حرفت گوش نکنم که بازم کار خودتو میکنی... الان توی این وضعیتم خوب منو گیر آوردی!... ولی بهت بگم... امشب واقعا عصبانیم کردی!...
به سمت ماشین رفت و در رو باز کرد... یوجین رو بغل کرد و آورد... کلاهشو جلو کشید و دستای کوچیکشو توی دستش گرفت...
تهیونگ: یوجینا... میتونی چن دقیقه پیش دوستم بمونی؟
یوجین: چرا بمونم؟
تهیونگ: منو مامی یه کار کوچیک داریم... خیلی زود میایم... باشه؟... دوست من خیلی مهربونه.... تازه خوراکیم داره توی ماشینش...
یوجین نگاهی به جونگی انداخت... و اونم براش دست تکون داد...
یوجین: باشه... ولی زود بیاین
تهیونگ: باشه...
به سمت جونگی رفت... یوجین رو توی بغلش داد و گفت: لطفا پیش دخترم بمون... ما زود میایم...
مهلت نداد که جونگی جواب بده... و رفت...
*******************
۴۷.۸k
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.