چند پارتی (وقتی دخترتون میشنوه.... ) پارت ۲ (آخر)
#لینو
#استری_کیدز
_ سوجینااااا....
توی کوچه و پس کوچه ها فریاد میزد تا بلکه بتونه دخترش رو پیدا کنه
_ سونجیناااااا....
بارون هر لحظه تند تر و تند تر میشد و مرد توی اون شدت از بارون کامل خیس و درمورنده بود و با نگرانی تمام دنبال فرزندش میگشت...
(یک ساعت بعد )
_ آهههه...سونجینااا...کجایییی؟
کمکم اشک داشت توی چشمای مرد جمع میشد و هر از گاهی فریاد میزد و اسم دخترش رو توی اون کوچه های خلوت صدا میزد...
_ سونجیناااااا....بابایی متاسفه... لطفاً برگرد پیشش
_ دخترمم..بابایی معذرت میخواد....
نا امیدانه روی زمین زانو زده افتاد و به دیوار کنارش تکیه داد...بارون حالا به حداکثر سرعت خودش رسیده بود و توی اون کوچه های تاریک..هیچ خبری از دخترکش نبود...
_ سونجینا...بابایی متاسفه عزیزم....متاسفه
آروم آروم شروع کرد به اشک ریختن و سرش رو به دیوار پشتش تیکه داد و چشماش رو بست و خیلی آروم به همراه قطرات بارون اشک میریخت
_ سونجین من....ببخشید دخترکم...ببخشید که همچین بابایی داری...ببخشید دخترم ببخشید...
مدام زیر لب کلمات رو تکرار میکرد..و عاجزانه از دخترش که معلوم نبود حالا کجاست...معذرت میخواست..
÷ ب..بابا
با شنیدن صدای لطیف دخترک..سریع چشماش رو باز کرد و نگاهش رو به جسم کوچیکی که کنارش ایستاده بود داد
_ س...سونجین...
لینو سریع به سمت دختر رفت و اونو توی بغلش کشید
_ ااهه...سوجین
جسم کوچیک دختر رو توی بغلش میفشرد و آروم آروم اشک میریخت...
÷ ب..بابا...گریه نکن
لینو چشماش رو به دخترک داد و آروم آروم سرش رو نوازش کرد
_ خوبی ؟...جاییت اسیب ندیده ؟...کسی اذیتت نکرده ؟
دخترک آروم سرش رو به دو طرف تکون داد که لینو نفسی راحت کشید
_ متاسفم عزیزم...میبخشیم ؟
دخترک سرش رو پایین انداخت
÷...بابا..ت..تو منو..دوست داری ؟
_ معلومه...معلومه که دوست دارم...تو یک تیکه ی بزرگ از قلب منی...ف..فقط..عصبی بودم...باور کن حرفایی که زدم نا خواسته بود...تو دختر منی...تو تنها دختر منی عزیزم...معلومه دوستت دارم
دختر آروم موهای پدرش رو با دستای کوچیکش شروع به نوازش کرد و لبخند شیرینی زد
÷ باشه بابایی...من میبخشمت
لینو با دیدن لحن کیوت و شیرین دختر و لبخند نازش...اونم لبخندی زد و آروم بوس کوتاهی به پیشونی دخترکش زد
_ آه...ببین هر دومون موش آب کشیده شدیم
دخترک خنده ای کرد
÷ مامان قراره حسابی دعوامون کنه...
لینو لبخندی شیرین زد آروم سرش رو تکون داد
_ پس بیا سریعتر بریم خونه تا مامانی یک وقت بیشتر از این نگران نشه هوم ؟
دختر بوسه ای به موهای پدرش زد و آروم دست های مردونه و بزرگ پدرش رو توی دستای ظریف و کوچیکش گرفت..
÷ بریم بابایی...
#استری_کیدز
_ سوجینااااا....
توی کوچه و پس کوچه ها فریاد میزد تا بلکه بتونه دخترش رو پیدا کنه
_ سونجیناااااا....
بارون هر لحظه تند تر و تند تر میشد و مرد توی اون شدت از بارون کامل خیس و درمورنده بود و با نگرانی تمام دنبال فرزندش میگشت...
(یک ساعت بعد )
_ آهههه...سونجینااا...کجایییی؟
کمکم اشک داشت توی چشمای مرد جمع میشد و هر از گاهی فریاد میزد و اسم دخترش رو توی اون کوچه های خلوت صدا میزد...
_ سونجیناااااا....بابایی متاسفه... لطفاً برگرد پیشش
_ دخترمم..بابایی معذرت میخواد....
نا امیدانه روی زمین زانو زده افتاد و به دیوار کنارش تکیه داد...بارون حالا به حداکثر سرعت خودش رسیده بود و توی اون کوچه های تاریک..هیچ خبری از دخترکش نبود...
_ سونجینا...بابایی متاسفه عزیزم....متاسفه
آروم آروم شروع کرد به اشک ریختن و سرش رو به دیوار پشتش تیکه داد و چشماش رو بست و خیلی آروم به همراه قطرات بارون اشک میریخت
_ سونجین من....ببخشید دخترکم...ببخشید که همچین بابایی داری...ببخشید دخترم ببخشید...
مدام زیر لب کلمات رو تکرار میکرد..و عاجزانه از دخترش که معلوم نبود حالا کجاست...معذرت میخواست..
÷ ب..بابا
با شنیدن صدای لطیف دخترک..سریع چشماش رو باز کرد و نگاهش رو به جسم کوچیکی که کنارش ایستاده بود داد
_ س...سونجین...
لینو سریع به سمت دختر رفت و اونو توی بغلش کشید
_ ااهه...سوجین
جسم کوچیک دختر رو توی بغلش میفشرد و آروم آروم اشک میریخت...
÷ ب..بابا...گریه نکن
لینو چشماش رو به دخترک داد و آروم آروم سرش رو نوازش کرد
_ خوبی ؟...جاییت اسیب ندیده ؟...کسی اذیتت نکرده ؟
دخترک آروم سرش رو به دو طرف تکون داد که لینو نفسی راحت کشید
_ متاسفم عزیزم...میبخشیم ؟
دخترک سرش رو پایین انداخت
÷...بابا..ت..تو منو..دوست داری ؟
_ معلومه...معلومه که دوست دارم...تو یک تیکه ی بزرگ از قلب منی...ف..فقط..عصبی بودم...باور کن حرفایی که زدم نا خواسته بود...تو دختر منی...تو تنها دختر منی عزیزم...معلومه دوستت دارم
دختر آروم موهای پدرش رو با دستای کوچیکش شروع به نوازش کرد و لبخند شیرینی زد
÷ باشه بابایی...من میبخشمت
لینو با دیدن لحن کیوت و شیرین دختر و لبخند نازش...اونم لبخندی زد و آروم بوس کوتاهی به پیشونی دخترکش زد
_ آه...ببین هر دومون موش آب کشیده شدیم
دخترک خنده ای کرد
÷ مامان قراره حسابی دعوامون کنه...
لینو لبخندی شیرین زد آروم سرش رو تکون داد
_ پس بیا سریعتر بریم خونه تا مامانی یک وقت بیشتر از این نگران نشه هوم ؟
دختر بوسه ای به موهای پدرش زد و آروم دست های مردونه و بزرگ پدرش رو توی دستای ظریف و کوچیکش گرفت..
÷ بریم بابایی...
۳۶.۰k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.