Ma reine : ملکهِ من♥️👸
Ma reine : ملکهِمن♥️👸
بهدیس: مرسی
مامان پسرا:ما ازتو ممنونیم
لوازم هامو جمع کردم و گذاشتم یک کنار،مامان فرزین اینا رفته بود ع راستی اسم مامان فرزین سمیه بود
رفتم تو حیاط ک یکم هوا بخورم سهراب دیدم
بهدیس:سلام اقا سهراب
سهراب:سلام پرنسس خانوم
بهدیس:خوب هستین فرزانه خوبه؟
سهراب:اره خوبه
بهدیس:چخبرا؟
سهراب:خبری نیست خبرها دست تویی؟
بهدیس:پس شنیدی؟
سهراب:اره فرزانه بهم گفت
بهدیس:اره امشب قراره ابجیم بیا دنبالم منو ببره خونشون اونا بیاین خواستگاری ک همه چی طبیعی به نظر بیاد
سهراب:این خانواده هرکارشون رو با پول انجام میدن حتی اگه بشه یک دختر یا پسر رو میدزدن تا به خواسته هاشون برسه
بهدیس:تو چرا این حرف رو میزنی؟تو که دخترشون میخوای بگیری
سهراب:فکر کردم من فرزانه رو دوست دارم؟
بهدیس:مگه غیر ازاینه؟
سهراب:اره سال ۹۸ بود ک خانواده فرزانه اینا یک مهمونی بزرگ خانوادگی گرفتن و از اونجایی ک منم فامیلشون بودم دعوت شدم، ک کاشکی نمرفتم،رفتم اونجا تو ابیموم یک چیزی ریخته بودن فرزانه با کلک اینجور چیزا منو برد تو اتاقش منم اصلا دست خودم نبود متوجه چیزی نمشدم ک دارم چی غلطی میکنم ما فرزانه کارمون کردیم میتونم بگم فرزانه کارخودشو کرد،صبح شد همنجور تو بغل فرزانه بودم ک فرزین دارا و باباش امدن بلند شدیم ک دیدیم تخت خونی اصلا هرچی فکر میکنم ما دراین حد نرفتیم ولی خب اونجا اجبارم کردن ک با فرزانه ازدواج کنم یک صیغه محرمت خوندیم نشون هم دیگ شدیم《کمی مکث》 ولی من اصلا فرزانه رو دوست ندارم
بهدیس:خب چرا اعتراض نمکنی چرا نمیری؟
سهراب:خب چجوری اگه برم ابرومو میبرن کل زندگیمو ازم میگیرن
بهدیس:نمدونم چی بگم
سهراب: هروز ک بیشتر پیش فرزانه هستم اون بیشتر وابسته ام میشه
بهدیس:مثل من ک وابسته همتون شدم
سهراب:تو واقعا اماده ی برای بچه دار شدن؟
بهدیس:نمدونم گیجم الان مغزم کار نمکنه قلبم داره فرمان میده
《شب》
غذا درست میکردم ک فرزین امد
فرزین:لوازمتو جمع کن خواهرت اینا بیرون منتظرتن
از کنار فرزین رد شدم رفتم تو اتاقم کیفمو ک ورداشتم داشتم میرفتم فرزین دستمو گرفت
فرزین:پشیمونت میکنم از ازدواج با من
بهدیس:هرکاری هم بکنی من زنت میشم مامان بچت میشم اگه زنجیرم بکنی زندانیم بکنی بهم غذا ندی من باید زنت بشم.....
بهدیس: مرسی
مامان پسرا:ما ازتو ممنونیم
لوازم هامو جمع کردم و گذاشتم یک کنار،مامان فرزین اینا رفته بود ع راستی اسم مامان فرزین سمیه بود
رفتم تو حیاط ک یکم هوا بخورم سهراب دیدم
بهدیس:سلام اقا سهراب
سهراب:سلام پرنسس خانوم
بهدیس:خوب هستین فرزانه خوبه؟
سهراب:اره خوبه
بهدیس:چخبرا؟
سهراب:خبری نیست خبرها دست تویی؟
بهدیس:پس شنیدی؟
سهراب:اره فرزانه بهم گفت
بهدیس:اره امشب قراره ابجیم بیا دنبالم منو ببره خونشون اونا بیاین خواستگاری ک همه چی طبیعی به نظر بیاد
سهراب:این خانواده هرکارشون رو با پول انجام میدن حتی اگه بشه یک دختر یا پسر رو میدزدن تا به خواسته هاشون برسه
بهدیس:تو چرا این حرف رو میزنی؟تو که دخترشون میخوای بگیری
سهراب:فکر کردم من فرزانه رو دوست دارم؟
بهدیس:مگه غیر ازاینه؟
سهراب:اره سال ۹۸ بود ک خانواده فرزانه اینا یک مهمونی بزرگ خانوادگی گرفتن و از اونجایی ک منم فامیلشون بودم دعوت شدم، ک کاشکی نمرفتم،رفتم اونجا تو ابیموم یک چیزی ریخته بودن فرزانه با کلک اینجور چیزا منو برد تو اتاقش منم اصلا دست خودم نبود متوجه چیزی نمشدم ک دارم چی غلطی میکنم ما فرزانه کارمون کردیم میتونم بگم فرزانه کارخودشو کرد،صبح شد همنجور تو بغل فرزانه بودم ک فرزین دارا و باباش امدن بلند شدیم ک دیدیم تخت خونی اصلا هرچی فکر میکنم ما دراین حد نرفتیم ولی خب اونجا اجبارم کردن ک با فرزانه ازدواج کنم یک صیغه محرمت خوندیم نشون هم دیگ شدیم《کمی مکث》 ولی من اصلا فرزانه رو دوست ندارم
بهدیس:خب چرا اعتراض نمکنی چرا نمیری؟
سهراب:خب چجوری اگه برم ابرومو میبرن کل زندگیمو ازم میگیرن
بهدیس:نمدونم چی بگم
سهراب: هروز ک بیشتر پیش فرزانه هستم اون بیشتر وابسته ام میشه
بهدیس:مثل من ک وابسته همتون شدم
سهراب:تو واقعا اماده ی برای بچه دار شدن؟
بهدیس:نمدونم گیجم الان مغزم کار نمکنه قلبم داره فرمان میده
《شب》
غذا درست میکردم ک فرزین امد
فرزین:لوازمتو جمع کن خواهرت اینا بیرون منتظرتن
از کنار فرزین رد شدم رفتم تو اتاقم کیفمو ک ورداشتم داشتم میرفتم فرزین دستمو گرفت
فرزین:پشیمونت میکنم از ازدواج با من
بهدیس:هرکاری هم بکنی من زنت میشم مامان بچت میشم اگه زنجیرم بکنی زندانیم بکنی بهم غذا ندی من باید زنت بشم.....
۴.۷k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.