طلوعی پس از خورشید part: 8
طلوعی پس از خورشید
part: ۸
اومد نزدیک تر و منو بغل کرد
ا/ت: یااا تو لختی ولم کن
جونگکوک: هیشش
بهش نگا کردم
وایی خط فکش خیلی باحاله
بهش زل زدم که دیدم داره موهام رو ناز می کنه
چرا قلبم تند می زنه چه اتفاقی براش افتاده
داشتم فک می کردم که خوابم برد
۲ساعت بعد
چشام رو باز کردم تنها بودم
بلند شدم یه موهام رو مرتب کردم رفتم از اون راه رو بیرون کوک پشت میز نشسته بود
جونگکوک: بیدار شدی
ا/ت: اره
جونگکوک: می خوام درمورد یه چی باهات صحبت کنم
ا/ت: بگو گوش می دم
جونگکوک: شاید برات سو تفاهم پیش اومده باشه ولی فکنم اینو بدونی من یه اشتباهتی کردم من به تو هیچ حسی ندارم فقط با ا/ت قبلی اشتبات گرفتم یه راهی پیدا کردم برگردی به دنیای خدت قراره فردا بری منم به همه گم ا/ت مرده حالا می تونی بری
وقتی کوک داشت حرف می زد احساس کردم قلبم هزار تیکه شد ولی به روی خودم نیاوردم از اتاق اومدم بیرون و به سمت حیاط پشتی رفتم نشستم بین گلا اصلا دیده نمی شدم چون لباس ام مشکی بود
ا/ت: نه ا/ت گریه نکن امکان نداره این یه خواب ع فک کن خواب دیدی اخه چرا باید عاشق همچین ادمی بشم فک می کردم خیلی مهربون ع ولی برعکسش یه ادم بی رحم مگه اون ا/ت چه ادمی بود که من نمی تونم براش باشم
بی حال به اتاقم رفتم و خوابیدم
فردا صبح*
توی اتاق واقعی خودم بودم و گربه ام کنارم
ا/ت: من برگشتمم اینجا اتاق منه
یه نامه کنارم بود
کوک: خو برگشتی به زندگی خودت جایی که باید باشی خوش بگذره
اشکام شروع شد به جاری شدن
ا/ت: یعنی اینقدر بی رحمه که ازم یه خداحافظی نکرد واقعا که عجب ادمی ع مگه من چی کارش کردم که اینجوری باهام رفتار می کنه
روز ها و هفته می گزشت و من خاطراتم باعث می شد بدتر دلم تنگ شه هروز احساس افسردگی و غم به سراغم می اومد هیچ چیزیبرام جالب نبود تا اینکه یه ایده به ذهنم رسید
part: ۸
اومد نزدیک تر و منو بغل کرد
ا/ت: یااا تو لختی ولم کن
جونگکوک: هیشش
بهش نگا کردم
وایی خط فکش خیلی باحاله
بهش زل زدم که دیدم داره موهام رو ناز می کنه
چرا قلبم تند می زنه چه اتفاقی براش افتاده
داشتم فک می کردم که خوابم برد
۲ساعت بعد
چشام رو باز کردم تنها بودم
بلند شدم یه موهام رو مرتب کردم رفتم از اون راه رو بیرون کوک پشت میز نشسته بود
جونگکوک: بیدار شدی
ا/ت: اره
جونگکوک: می خوام درمورد یه چی باهات صحبت کنم
ا/ت: بگو گوش می دم
جونگکوک: شاید برات سو تفاهم پیش اومده باشه ولی فکنم اینو بدونی من یه اشتباهتی کردم من به تو هیچ حسی ندارم فقط با ا/ت قبلی اشتبات گرفتم یه راهی پیدا کردم برگردی به دنیای خدت قراره فردا بری منم به همه گم ا/ت مرده حالا می تونی بری
وقتی کوک داشت حرف می زد احساس کردم قلبم هزار تیکه شد ولی به روی خودم نیاوردم از اتاق اومدم بیرون و به سمت حیاط پشتی رفتم نشستم بین گلا اصلا دیده نمی شدم چون لباس ام مشکی بود
ا/ت: نه ا/ت گریه نکن امکان نداره این یه خواب ع فک کن خواب دیدی اخه چرا باید عاشق همچین ادمی بشم فک می کردم خیلی مهربون ع ولی برعکسش یه ادم بی رحم مگه اون ا/ت چه ادمی بود که من نمی تونم براش باشم
بی حال به اتاقم رفتم و خوابیدم
فردا صبح*
توی اتاق واقعی خودم بودم و گربه ام کنارم
ا/ت: من برگشتمم اینجا اتاق منه
یه نامه کنارم بود
کوک: خو برگشتی به زندگی خودت جایی که باید باشی خوش بگذره
اشکام شروع شد به جاری شدن
ا/ت: یعنی اینقدر بی رحمه که ازم یه خداحافظی نکرد واقعا که عجب ادمی ع مگه من چی کارش کردم که اینجوری باهام رفتار می کنه
روز ها و هفته می گزشت و من خاطراتم باعث می شد بدتر دلم تنگ شه هروز احساس افسردگی و غم به سراغم می اومد هیچ چیزیبرام جالب نبود تا اینکه یه ایده به ذهنم رسید
۳۷.۰k
۲۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.