پارت ۳
پارت ۳
بورا:
ساعت ۱۱ بود باید برمیگشتیم خونه اما سونگ نمیومد برای همین تصمیم گرفتم خودم برم
بورا:خب کاری نداری؟
سونگ:نچ خدافس
بورا:بای
باهاش خدافظی کردم
جیمین:
خسته شده بودم همش کار...برای همین امروز از کمپانی مرخصی گرفتم
دلم واسه بچگیام تنگ شده بود برای همین رفتم شهر بازی
داشتم بستنی میخوردم ک یهو همون دخترو دیدم!
همون دختری ک توی کافه دیدم...
شوگا هیونگ بهم گفته بود چن وقته ب اون کافه میره و اون دختره چشمشو گرفته برای همینم اون روز رفتم کافه تا ببینمش ولی خب متاسفانه خیلی دیر رفتم و اون روی سگشو دیدم😐🙂
ساعت ۱۱ شد ک دیدم دختره تنها بلند شد و از اون دختر دیگه خدافسی کرد
این ساعت واقن برای ی دختر اونم تنها خطرناکه
دنبالش راه افتادم
داشتم پشن سرش پیاده میرفتم ک یهو دیدم دوتا پسر مست بهش نزدیک شدن
اولش کاری نکردم اما بعد یکی از اونا خاست ب بدنش دست بزنه ک رفتم جلو و محکم زدم تو صورتش
پسره:چیکار کردی!؟
جیم:حقت بود ب چ جرعتی نزدیک....
یکم مکث کردم
پسره بلند شد و گف:ها..نزدیک کی..؟
پسر دومی:چیکارشی؟
جیم:دوس پسرش...حالام شما هرری!
پسره:ههههه(خنده😐😂)اگه راس میگی ببوسش
با این حرفش خشکم زد...اون ن منو میشناخت ن من اونو میشناختم
قلبم میگفت ببوسش و مغزم میگف ولش کن
ب حرف قلبم گوش کردم
صورتشو با دستام قاب کردم ک یهو دختره گف:....هی....شما....این...اینجا وا..وایستادین ک چی
پسره:عاححح باشه..ما رفتیم...خدافس لیدی و خدافس اقای ابرقهرمان
با خنده ای طولانی رفتن
بورا:هوففف نزدیک بودا...عااا ممنونم
تعظیم کوتاهی کرد
جیم:این وقت شب برات خطرناکه بیا باهم بریم ماشین من اونجاس
بورا:عا ممنون مزاحم نمیشم
جیم:مزاحم چیه..🙂
بورا:ببخشید اقا صداتون خیلی اشناس
جیم:بیا بریم تو ماشین...
بورا:...چ..چشم
لایکا:۱۳
کامنت:۱۰
بورا:
ساعت ۱۱ بود باید برمیگشتیم خونه اما سونگ نمیومد برای همین تصمیم گرفتم خودم برم
بورا:خب کاری نداری؟
سونگ:نچ خدافس
بورا:بای
باهاش خدافظی کردم
جیمین:
خسته شده بودم همش کار...برای همین امروز از کمپانی مرخصی گرفتم
دلم واسه بچگیام تنگ شده بود برای همین رفتم شهر بازی
داشتم بستنی میخوردم ک یهو همون دخترو دیدم!
همون دختری ک توی کافه دیدم...
شوگا هیونگ بهم گفته بود چن وقته ب اون کافه میره و اون دختره چشمشو گرفته برای همینم اون روز رفتم کافه تا ببینمش ولی خب متاسفانه خیلی دیر رفتم و اون روی سگشو دیدم😐🙂
ساعت ۱۱ شد ک دیدم دختره تنها بلند شد و از اون دختر دیگه خدافسی کرد
این ساعت واقن برای ی دختر اونم تنها خطرناکه
دنبالش راه افتادم
داشتم پشن سرش پیاده میرفتم ک یهو دیدم دوتا پسر مست بهش نزدیک شدن
اولش کاری نکردم اما بعد یکی از اونا خاست ب بدنش دست بزنه ک رفتم جلو و محکم زدم تو صورتش
پسره:چیکار کردی!؟
جیم:حقت بود ب چ جرعتی نزدیک....
یکم مکث کردم
پسره بلند شد و گف:ها..نزدیک کی..؟
پسر دومی:چیکارشی؟
جیم:دوس پسرش...حالام شما هرری!
پسره:ههههه(خنده😐😂)اگه راس میگی ببوسش
با این حرفش خشکم زد...اون ن منو میشناخت ن من اونو میشناختم
قلبم میگفت ببوسش و مغزم میگف ولش کن
ب حرف قلبم گوش کردم
صورتشو با دستام قاب کردم ک یهو دختره گف:....هی....شما....این...اینجا وا..وایستادین ک چی
پسره:عاححح باشه..ما رفتیم...خدافس لیدی و خدافس اقای ابرقهرمان
با خنده ای طولانی رفتن
بورا:هوففف نزدیک بودا...عااا ممنونم
تعظیم کوتاهی کرد
جیم:این وقت شب برات خطرناکه بیا باهم بریم ماشین من اونجاس
بورا:عا ممنون مزاحم نمیشم
جیم:مزاحم چیه..🙂
بورا:ببخشید اقا صداتون خیلی اشناس
جیم:بیا بریم تو ماشین...
بورا:...چ..چشم
لایکا:۱۳
کامنت:۱۰
۹.۹k
۲۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.