تلافی
تلافی
(محراب)
بعد این که حاضر شدم رفتم پایین رو یکی از مبل ها نشستم کم کم همه پسرا اومده بودن پایین و همه منتظر دخترا بودیم که صدای مهشاد به گوشم رسید که گفت(مهشاد)ما حاضریم بریم
برگشتم به پشت نگاه کردم که چشمم خورد به مهشاد یک دختر ریزه میزه با قیافه جذاب و خوشگل که اون روژ لب قرمزش هوش از سر آدم میبرد و لباش رو خوب به نمایش میزاشت دخترا که دیدن ما محو شدیم خندی کردن و دیانا گفت (دیانا)پاشید دیگه اع
ما هم به خودمون اومدیم و از جامون بلند شدیم و به سمت در خروجی رفتیم همه رفت به سمت جنگل چون نزدیک بود دیگه با ماشین نرفتیم و هر کی یک وسیله برداشت و شروع به حرکت کرد که البته بگم دخترا دست خالی رفتن که محمد گفت(محمد)بهتون بر میخوره یکم کمک کنید
و دخترا با کمال پروی با صدای بلند گفتن بعله
(ارسلان)خوب حالا نمیخواد داد بزنید همین جوریشم همه نگاها رو شماست
(دیانا)چیه نارحتی؟
(ارسلان)ن از خوش حالی در پوست خودم نمیکنجم
(دیانا)خیلیم خوب
(ارسلان)بهترم میشه اگر شالت رو بکشی جلو یا روژ لبت رو کم رنگ تر کنی
(دیانا)همین که هست
ارسلان با صدای بلند دادی زد که من هم ترسیدم چه برسه به دیانا ولی به روی خودش نیاورد و فقط شالش رو کشید جلو تر
دیگه تا آخر راه حرفی نزدیم و رسیدیم محمد و متین همین که رسیدیم رفتن واسه درست کردن جوجه منم زیر انداز رو با ارسلان انداختیم و همه نشستن و هنوز هم ارسلان دیانا با هم تو غیافه بودن.
(متین)دو نفرتون بیاید کمک دیگه
(نیکا)الان من میام
(پانیذ)منم میام
بچه ها رفتن و چهار تا موندیم که دیانا از جاش بلند شد که ارسلان گفت (ارسلان)کجا میری
(دیانا)میرم یک چری این اطراف بزنم
(ارسلان)منم میام
دیانا زیر لب زمزمه کرد باش
این دوتا هم رفتن نگاهی به مهشاد انداختم که سنگینی نگاهم رو احساس کرد و گفت (مهشاد)چیزی میخوای؟
(من)هوم
(مهشاد)چی
(من)خواب
مهشاد بسته پفک بزرگ بقل دستش رو برداشت و سمتم پرت کرد و گفت (مهشاد)پفک بخور کم تر زر بزنی
خندی کردم و شروع کردم به پفک خوردن و گفتم (من)نشونه گیری خوبی داری ها یادم باشه یک بار ببرمت تیر اندازی
خندی کردو گفت (مهشاد)خودم چند بار رفتم ولی اون موقع ها کارم خوب نبود الان رو نمیدونم
(من)خوب پس یک بار همه با هم میریم و تیر اندازی ترو هم میبینیم
(مهشاد)هوم فکر بدی نیست
بعد این حرفا همون جوری نشسته بودیم که مهشاد هوفی کشید (من)چته
(مهشاد)حوصلم پوکید
(من)خوب یک فکر بکر
مهشاد مثل بچه ها با ذوق گفت (مهشاد)چی چی ؟
خندی ریزی کردم و گفتم(من)توپ آوردم بیا والیبال بازی کنیم
(مهشاد)باشه
خندی به ذوقش کردم و از جامع بلند شدم و توپ رو برداشتم و شروع کردیم به بازی کارش خوب بود و با مهارت بازی میکرد بعد یکم بازی کردن ارسلان دیانا هم با صورتی خوشحال و پور انرژی اومدن تا ما رو دیدن ارسلان رو به دیانا گفت(ارسلان)ما هم بازی کنیم؟
(دیانا)آره آره
(من)حالا از ما هم یک نظر بگیرید شاید نخوابم با شما بازی کنیم
(مهشاد )اع محراب بزار بیان دیگه گروهی بازی کنیم
(من)اوکی هرچی شما بگید
(مهشاد)خوبه بیاید دیگه
بچه ها اومدن و من گفتم (من)خوب بیاید گروه شیم منو مهشاد شما دوتا با هم
(دیانا)خوب چطوره اول یک اسم برای گروه ها انتخاب کنیم
(ارسلان)آره یک چی مثل ترکیب اسم
(مهشاد)خوببببببب ترکیب محراب مهشاد اوممممم چطوری باشه که قشنگ باشه؟
(من)خوببببببب سه تا کلمه از اسم من سه تا از اسم تو میشه محرشاد
(مهشاد)خوبه فقط اگر یک الف از اسم تو بهش اضافه کنیم فکر کنم قشنگ تر بشه مثلاً محراشاد
(من)هوم قشنگه محراشاد
سرم رو به سمت ارسلان گرفتم که با هیجان گف (ارسلان)اردیا
(من)خوبه قشنگه ما هم محراشاد
(دیانا)خوبه بیاید شروع کنیم
روبه روی هم وایسادیم چ شروع کردیم به بازی و کولی برای هم خط و نشون کشیدیم که آخر سر یک امتیاز اردیا برد تف به این شانس
مهشاد یکم نارحت بود که گفتم (من)هی نارحت نباش فدای سرت
اونم یک لبخند زد و چیزی نگفت
(ارسلان)دیدی دیدی گفتم با من در نیوفت من امروز خیلی پور انرژیم و خوشحال
و نگاهی به دیانا کرد که دیانا سرش رو انداخت پایین
(متین)بیاید دیگه خسته نشدید بیاید ببینید چه کردیم
قری به کمرش داد و چرخی زد (متین)همه رو دیونه کردیم
همه از این حرکتش خندیدیم و به سمت بچه ها رفتیم برای غذا.....
پارت ۲۵
(محراب)
بعد این که حاضر شدم رفتم پایین رو یکی از مبل ها نشستم کم کم همه پسرا اومده بودن پایین و همه منتظر دخترا بودیم که صدای مهشاد به گوشم رسید که گفت(مهشاد)ما حاضریم بریم
برگشتم به پشت نگاه کردم که چشمم خورد به مهشاد یک دختر ریزه میزه با قیافه جذاب و خوشگل که اون روژ لب قرمزش هوش از سر آدم میبرد و لباش رو خوب به نمایش میزاشت دخترا که دیدن ما محو شدیم خندی کردن و دیانا گفت (دیانا)پاشید دیگه اع
ما هم به خودمون اومدیم و از جامون بلند شدیم و به سمت در خروجی رفتیم همه رفت به سمت جنگل چون نزدیک بود دیگه با ماشین نرفتیم و هر کی یک وسیله برداشت و شروع به حرکت کرد که البته بگم دخترا دست خالی رفتن که محمد گفت(محمد)بهتون بر میخوره یکم کمک کنید
و دخترا با کمال پروی با صدای بلند گفتن بعله
(ارسلان)خوب حالا نمیخواد داد بزنید همین جوریشم همه نگاها رو شماست
(دیانا)چیه نارحتی؟
(ارسلان)ن از خوش حالی در پوست خودم نمیکنجم
(دیانا)خیلیم خوب
(ارسلان)بهترم میشه اگر شالت رو بکشی جلو یا روژ لبت رو کم رنگ تر کنی
(دیانا)همین که هست
ارسلان با صدای بلند دادی زد که من هم ترسیدم چه برسه به دیانا ولی به روی خودش نیاورد و فقط شالش رو کشید جلو تر
دیگه تا آخر راه حرفی نزدیم و رسیدیم محمد و متین همین که رسیدیم رفتن واسه درست کردن جوجه منم زیر انداز رو با ارسلان انداختیم و همه نشستن و هنوز هم ارسلان دیانا با هم تو غیافه بودن.
(متین)دو نفرتون بیاید کمک دیگه
(نیکا)الان من میام
(پانیذ)منم میام
بچه ها رفتن و چهار تا موندیم که دیانا از جاش بلند شد که ارسلان گفت (ارسلان)کجا میری
(دیانا)میرم یک چری این اطراف بزنم
(ارسلان)منم میام
دیانا زیر لب زمزمه کرد باش
این دوتا هم رفتن نگاهی به مهشاد انداختم که سنگینی نگاهم رو احساس کرد و گفت (مهشاد)چیزی میخوای؟
(من)هوم
(مهشاد)چی
(من)خواب
مهشاد بسته پفک بزرگ بقل دستش رو برداشت و سمتم پرت کرد و گفت (مهشاد)پفک بخور کم تر زر بزنی
خندی کردم و شروع کردم به پفک خوردن و گفتم (من)نشونه گیری خوبی داری ها یادم باشه یک بار ببرمت تیر اندازی
خندی کردو گفت (مهشاد)خودم چند بار رفتم ولی اون موقع ها کارم خوب نبود الان رو نمیدونم
(من)خوب پس یک بار همه با هم میریم و تیر اندازی ترو هم میبینیم
(مهشاد)هوم فکر بدی نیست
بعد این حرفا همون جوری نشسته بودیم که مهشاد هوفی کشید (من)چته
(مهشاد)حوصلم پوکید
(من)خوب یک فکر بکر
مهشاد مثل بچه ها با ذوق گفت (مهشاد)چی چی ؟
خندی ریزی کردم و گفتم(من)توپ آوردم بیا والیبال بازی کنیم
(مهشاد)باشه
خندی به ذوقش کردم و از جامع بلند شدم و توپ رو برداشتم و شروع کردیم به بازی کارش خوب بود و با مهارت بازی میکرد بعد یکم بازی کردن ارسلان دیانا هم با صورتی خوشحال و پور انرژی اومدن تا ما رو دیدن ارسلان رو به دیانا گفت(ارسلان)ما هم بازی کنیم؟
(دیانا)آره آره
(من)حالا از ما هم یک نظر بگیرید شاید نخوابم با شما بازی کنیم
(مهشاد )اع محراب بزار بیان دیگه گروهی بازی کنیم
(من)اوکی هرچی شما بگید
(مهشاد)خوبه بیاید دیگه
بچه ها اومدن و من گفتم (من)خوب بیاید گروه شیم منو مهشاد شما دوتا با هم
(دیانا)خوب چطوره اول یک اسم برای گروه ها انتخاب کنیم
(ارسلان)آره یک چی مثل ترکیب اسم
(مهشاد)خوببببببب ترکیب محراب مهشاد اوممممم چطوری باشه که قشنگ باشه؟
(من)خوببببببب سه تا کلمه از اسم من سه تا از اسم تو میشه محرشاد
(مهشاد)خوبه فقط اگر یک الف از اسم تو بهش اضافه کنیم فکر کنم قشنگ تر بشه مثلاً محراشاد
(من)هوم قشنگه محراشاد
سرم رو به سمت ارسلان گرفتم که با هیجان گف (ارسلان)اردیا
(من)خوبه قشنگه ما هم محراشاد
(دیانا)خوبه بیاید شروع کنیم
روبه روی هم وایسادیم چ شروع کردیم به بازی و کولی برای هم خط و نشون کشیدیم که آخر سر یک امتیاز اردیا برد تف به این شانس
مهشاد یکم نارحت بود که گفتم (من)هی نارحت نباش فدای سرت
اونم یک لبخند زد و چیزی نگفت
(ارسلان)دیدی دیدی گفتم با من در نیوفت من امروز خیلی پور انرژیم و خوشحال
و نگاهی به دیانا کرد که دیانا سرش رو انداخت پایین
(متین)بیاید دیگه خسته نشدید بیاید ببینید چه کردیم
قری به کمرش داد و چرخی زد (متین)همه رو دیونه کردیم
همه از این حرکتش خندیدیم و به سمت بچه ها رفتیم برای غذا.....
پارت ۲۵
۸.۵k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.