ᴛʜᴇ ᴄᴀꜱᴛʟᴇ
#ᴛʜᴇ_ᴄᴀꜱᴛʟᴇ
Part thirteen
.فلش بک به چند روز قبل.
- چرا آخه ؟
یونگی در حالی که داشت اتاقشو با پاهاش متر میکرد گفت.
ذهنش در گیر بود...چرا به عنوان یه خون آشام کامل...همون روز اول کار پسره رو تموم نکرد ؟ اصلا چرا میذاره تهیونگ مراقبش باشه ؟؟چرا اون پسر در نظرش به شدت کیوت و خوردنیه؟
یونگی: خفه شو! اههه از اورثینک متنفرمممم
رفت سمت در اتاقش تا بره بیرون و یه نگاه کوچولو بندازه بهش...
ولی همون لحظه ایستاد...اصلا چرا یه انسان اونم تازه از جنس پسر....باید برای یونگی خون آشام کامل مهم باشه؟
برگشت سمت تختش و خودشو روی تخت ولو کرد...
به خودش خواب کوتاهی داد... البته اگه میدونست میخواد چی خواب ببینه اصلا نمیخوابید...
.................
« - گریه نکن اینقدر!
+ ولی بابا...
- پدر!
+ ولی پدر این نامردیه
پسر کوچیکتر با عجز و ناراحتی دوباره گفت.
- میخوای همه بفهمن که تو پسر مین بزرگ هرزه ای بیش نیستی ؟؟
+ من؟ من هرزه ام؟ اوه کام آن میدونی تو توی بچگی چیزایی تجربه کردم که همش تقصیر تو بوده! بعد من هرزه ام ؟ اگه اینطوره که...تو هم یه متجاوزی ....
چند قدم جلو برداشت و سیلی محکمی به گونه سفید پسر بچه زد..
- درست با من حرف بزن... میدونی میتونم همین الان اون خاطرات رو برای همه مرور کنم....ولی یه شرط داره که این کارو نکنم...این که تو از اون بچه قاتل فاصله بگیری وگرنه هم اونو و هم تورو میکشم...
+ کاری به تهیونگ نداشته باش!
- تو برام تصمیم نمیگیری .......»
سریع روی تخت نشست و نفس نفس زد...چرا ... مگه اون چیکار کرده چه لایق این اتفاقات بوده؟!...
سریع از روی تخت پایین اومد و از اتاقش رفت سمت اتاق مخفیش....
اتاقی که عکس های خودش و تهیونگ اونجا بودن...حتی خودش و جنی....
اونو جنی حتی قبل تهیونگ دوست بودن ولی به خاطر پدرش حافظه ی جنی رو از خودش پاک کرد....
قفل درو باز کرد و وارد شد....
به اولین عکسی که توی دیدرسش قرار گرفت نگاه کرد....
اولین عکسش با مامانش....
وقتی به دنیا اومده بود...
یکی از خوبی خون آشاما این بود که خاطرات نوزادی شون رو یادشون میمونه...
این مال زمانی بود که یونگی به عنوان یه بچه خون آشام....اون خونه رو روی سرش گذاشته بود ... چون دیگه توی گرمای شکم مادر نبود...
اون روز مادرش خودشو به در و دیوار زد تا ساکتش کنه....
Part thirteen
.فلش بک به چند روز قبل.
- چرا آخه ؟
یونگی در حالی که داشت اتاقشو با پاهاش متر میکرد گفت.
ذهنش در گیر بود...چرا به عنوان یه خون آشام کامل...همون روز اول کار پسره رو تموم نکرد ؟ اصلا چرا میذاره تهیونگ مراقبش باشه ؟؟چرا اون پسر در نظرش به شدت کیوت و خوردنیه؟
یونگی: خفه شو! اههه از اورثینک متنفرمممم
رفت سمت در اتاقش تا بره بیرون و یه نگاه کوچولو بندازه بهش...
ولی همون لحظه ایستاد...اصلا چرا یه انسان اونم تازه از جنس پسر....باید برای یونگی خون آشام کامل مهم باشه؟
برگشت سمت تختش و خودشو روی تخت ولو کرد...
به خودش خواب کوتاهی داد... البته اگه میدونست میخواد چی خواب ببینه اصلا نمیخوابید...
.................
« - گریه نکن اینقدر!
+ ولی بابا...
- پدر!
+ ولی پدر این نامردیه
پسر کوچیکتر با عجز و ناراحتی دوباره گفت.
- میخوای همه بفهمن که تو پسر مین بزرگ هرزه ای بیش نیستی ؟؟
+ من؟ من هرزه ام؟ اوه کام آن میدونی تو توی بچگی چیزایی تجربه کردم که همش تقصیر تو بوده! بعد من هرزه ام ؟ اگه اینطوره که...تو هم یه متجاوزی ....
چند قدم جلو برداشت و سیلی محکمی به گونه سفید پسر بچه زد..
- درست با من حرف بزن... میدونی میتونم همین الان اون خاطرات رو برای همه مرور کنم....ولی یه شرط داره که این کارو نکنم...این که تو از اون بچه قاتل فاصله بگیری وگرنه هم اونو و هم تورو میکشم...
+ کاری به تهیونگ نداشته باش!
- تو برام تصمیم نمیگیری .......»
سریع روی تخت نشست و نفس نفس زد...چرا ... مگه اون چیکار کرده چه لایق این اتفاقات بوده؟!...
سریع از روی تخت پایین اومد و از اتاقش رفت سمت اتاق مخفیش....
اتاقی که عکس های خودش و تهیونگ اونجا بودن...حتی خودش و جنی....
اونو جنی حتی قبل تهیونگ دوست بودن ولی به خاطر پدرش حافظه ی جنی رو از خودش پاک کرد....
قفل درو باز کرد و وارد شد....
به اولین عکسی که توی دیدرسش قرار گرفت نگاه کرد....
اولین عکسش با مامانش....
وقتی به دنیا اومده بود...
یکی از خوبی خون آشاما این بود که خاطرات نوزادی شون رو یادشون میمونه...
این مال زمانی بود که یونگی به عنوان یه بچه خون آشام....اون خونه رو روی سرش گذاشته بود ... چون دیگه توی گرمای شکم مادر نبود...
اون روز مادرش خودشو به در و دیوار زد تا ساکتش کنه....
۴.۶k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.