سرنوشت نفرین شده...
پارت 7
به نظر میرسید فقط من نبودم که از کوک میترسیدم...
بالاخره نمیدونم شبو چجوری صبح کردم و صبح ینفر اومد و یه صبحونه خیلی کم داد در حد چند قاشق و یه لباس داد بهم تا بپوشمش. بدون هیچ سوالی لباسو پوشیدم. یه لباس کار بود ولی خیلی کهنه بود پرسیدم
-دختری که قبلا این لباسو پوشیده خیلی بد سلیقه بود یا کارش زیاد بود
و اون خانم مسن اما عصبی جواب داد
Aخب این لباس یه خدمتکاره بایدم کثیف باشه ولی اگه بخوام حقیقتو بگم اون دختر خودکشی کرد
-چی چی؟! چرا؟!
عصبی جواب داد
Aبه تو ربطی نداره لباسو بپوش بیا بالا و سوال نکن
اینو گفتو رفت
لباسو پوشیدم و از در خارج شدم
نور بیرون مثل اشعه میزد به چشم
یکم اونجا موندم تا چشام عادت کنه بعد چندتا پله ای که اونجا بودم بالا رفتم و رسیدم به حیاط.
اون خانم مسن اونجا منتظرم بود و وقتی منو دید گفت دنبالم بیا و راه افتاد.
دنبالش رفتم. داشتیم میرفتیم سمت یه عمارت خیلییی گنده. باورم نمیشد اینجا انگار قصر بود. حیاطش به قشنگی زیباترین پارک های جهان بود.
خونه شبیه یه قلعه ترسناک مثل تو فیلما بود.
ولی خیلییی مدرن تر و خوشگل تر.
بعد بیست دقیقه راه رفتن رسیدیم به خود عمارت و وارد شدیم.
داخلو که دیدم پشمام ربخت
خیلیییی بزرگ و خوب بود.
انگار یه کاخ بود
ساختار این خونه مثل یه شاهکار بود
یه وایب کلاسیک عالی میداد
زیبایی خونه قابل توصیف نبود
اما اینجا تازه اولش بود هرقدم میرفتم جلو تر خونه بیشتر به چشم میخورد
غرق در زیبایی خونه بودم که کوک رو با یه هودی قرمز دیدم که داشت از پله ها ی بزرگ خونه میومد پایین.
اگه بخوام با یه جمله این لحظه رو توصیف کنم، باید بگم این خونه یه شاهکار عالی بود و کوک جواهر این خونه.
اون واقعا میدرخشید
با صدای اون خانم که صدام زد از فکر و خیال اومدم بیرون
Aحواست کجاس دختر بدو بیا آشپزخونه تقسیم کار کنیم
همراهش رفتم آشپزخونه و کارارو گفتن و وضیفه امروز من تی کشیدن به کل سالن پذیرایی بود.
کار خیلیییی سختی بود چون خیلی بزرگ بود کل آشپزخونه اینا از خونه ویلایی ما که قبل از ورشکست شدن پدرم داشتیم بزرگتر بود💔
با این حال کارمو شروع کردم.
از ساعت هشت صبح شروع کردم و دوازده تموم کردم . عین یه مرد خودمو انداختم کف آشپزخونه. کمرم داشت میشکست که یهو یکی با لگد زد تو شکمم و از جا پریدم
Aیااا اینجای استراحت نیست نفهم پاشو باید بری با اینا بری اتاق خانمو آماده کنی
-بله؟
Aکری؟ میگم برووو
با چند تا دختر که اونجا بودن و یسری وسایل برداشتیم و رفتیم سمت اتاقی که اونا میگفتن.
خونه بشدت بزرگ بود و طول میکشد برسیم به اون اتاق
انگار داشتیم تو یه شهر قدم میزدیم...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
به نظر میرسید فقط من نبودم که از کوک میترسیدم...
بالاخره نمیدونم شبو چجوری صبح کردم و صبح ینفر اومد و یه صبحونه خیلی کم داد در حد چند قاشق و یه لباس داد بهم تا بپوشمش. بدون هیچ سوالی لباسو پوشیدم. یه لباس کار بود ولی خیلی کهنه بود پرسیدم
-دختری که قبلا این لباسو پوشیده خیلی بد سلیقه بود یا کارش زیاد بود
و اون خانم مسن اما عصبی جواب داد
Aخب این لباس یه خدمتکاره بایدم کثیف باشه ولی اگه بخوام حقیقتو بگم اون دختر خودکشی کرد
-چی چی؟! چرا؟!
عصبی جواب داد
Aبه تو ربطی نداره لباسو بپوش بیا بالا و سوال نکن
اینو گفتو رفت
لباسو پوشیدم و از در خارج شدم
نور بیرون مثل اشعه میزد به چشم
یکم اونجا موندم تا چشام عادت کنه بعد چندتا پله ای که اونجا بودم بالا رفتم و رسیدم به حیاط.
اون خانم مسن اونجا منتظرم بود و وقتی منو دید گفت دنبالم بیا و راه افتاد.
دنبالش رفتم. داشتیم میرفتیم سمت یه عمارت خیلییی گنده. باورم نمیشد اینجا انگار قصر بود. حیاطش به قشنگی زیباترین پارک های جهان بود.
خونه شبیه یه قلعه ترسناک مثل تو فیلما بود.
ولی خیلییی مدرن تر و خوشگل تر.
بعد بیست دقیقه راه رفتن رسیدیم به خود عمارت و وارد شدیم.
داخلو که دیدم پشمام ربخت
خیلیییی بزرگ و خوب بود.
انگار یه کاخ بود
ساختار این خونه مثل یه شاهکار بود
یه وایب کلاسیک عالی میداد
زیبایی خونه قابل توصیف نبود
اما اینجا تازه اولش بود هرقدم میرفتم جلو تر خونه بیشتر به چشم میخورد
غرق در زیبایی خونه بودم که کوک رو با یه هودی قرمز دیدم که داشت از پله ها ی بزرگ خونه میومد پایین.
اگه بخوام با یه جمله این لحظه رو توصیف کنم، باید بگم این خونه یه شاهکار عالی بود و کوک جواهر این خونه.
اون واقعا میدرخشید
با صدای اون خانم که صدام زد از فکر و خیال اومدم بیرون
Aحواست کجاس دختر بدو بیا آشپزخونه تقسیم کار کنیم
همراهش رفتم آشپزخونه و کارارو گفتن و وضیفه امروز من تی کشیدن به کل سالن پذیرایی بود.
کار خیلیییی سختی بود چون خیلی بزرگ بود کل آشپزخونه اینا از خونه ویلایی ما که قبل از ورشکست شدن پدرم داشتیم بزرگتر بود💔
با این حال کارمو شروع کردم.
از ساعت هشت صبح شروع کردم و دوازده تموم کردم . عین یه مرد خودمو انداختم کف آشپزخونه. کمرم داشت میشکست که یهو یکی با لگد زد تو شکمم و از جا پریدم
Aیااا اینجای استراحت نیست نفهم پاشو باید بری با اینا بری اتاق خانمو آماده کنی
-بله؟
Aکری؟ میگم برووو
با چند تا دختر که اونجا بودن و یسری وسایل برداشتیم و رفتیم سمت اتاقی که اونا میگفتن.
خونه بشدت بزرگ بود و طول میکشد برسیم به اون اتاق
انگار داشتیم تو یه شهر قدم میزدیم...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۶.۶k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.