پارت 17
پارت 17
با صدای گلوله به خودم اومدم.. پدر یونجون از پاش گرفته بود و روی زمین افتاده بود:یه تیر برات کمه، ولی پدرمی، نمیتونم... دیگه نمیخوام ببینمت، صداتو بشنوم، اسمتو بیارم... من پدر ندارم.. پدرم مرده... اومد سمت من.. ولی با حس سوزش بدی تو شکمم سرمو پایین انداختم.. تیر؟ از شکمم خون جاری شد، یونجون دوید طرفم و همزمان تهیون با یه ضربه پدر یونجون و بیهوش کرد:ببرش، زود باش.. یونجون بلندم کرد... :طاقت بیار، فرشتم،طاقت بیار... لحنش پر از التماس بود... نگاهی به صورتش کردم و نفهمیدم چی شد...
ویوی یونجون:
بومگیو روی تخت خوابیده بود... پزشک اومد و معالجش کرد، تیر رو از شکمش در اورد و گفت باید یه هفته تا دوهفته استراحت کنه برای بهبودی کامل... ساعت 5 صبح بود... ماموریت به خوبی تموم شد... بعد از تموم شدن ماموریت با خودم عهد بستم برای همیشه مواظب عشقم باشم و دیگه هیچوقت پدرمو نبینم... اونم نمیخواد منو ببینه... شاید این حس تنفر دو طرفس... به الهه روبروم خیره شدم... چقدر ضعیف شده، رنگش پریده بود، ولی الان بدتر شده... دستشو گرفتم تو دستم، اروم نوازشش کردم... روی دستاش رد زخم بود... صورتش هم که زخم ها کوچیک و بزرگ روش خودنمایی میکرد.. بلند شدم... لباسامو عوض کردم و اروم کنار بومگیو دراز کشیدم و کشیدمش داخل اغوشم و با ارامش خوابیدم
با صدای گلوله به خودم اومدم.. پدر یونجون از پاش گرفته بود و روی زمین افتاده بود:یه تیر برات کمه، ولی پدرمی، نمیتونم... دیگه نمیخوام ببینمت، صداتو بشنوم، اسمتو بیارم... من پدر ندارم.. پدرم مرده... اومد سمت من.. ولی با حس سوزش بدی تو شکمم سرمو پایین انداختم.. تیر؟ از شکمم خون جاری شد، یونجون دوید طرفم و همزمان تهیون با یه ضربه پدر یونجون و بیهوش کرد:ببرش، زود باش.. یونجون بلندم کرد... :طاقت بیار، فرشتم،طاقت بیار... لحنش پر از التماس بود... نگاهی به صورتش کردم و نفهمیدم چی شد...
ویوی یونجون:
بومگیو روی تخت خوابیده بود... پزشک اومد و معالجش کرد، تیر رو از شکمش در اورد و گفت باید یه هفته تا دوهفته استراحت کنه برای بهبودی کامل... ساعت 5 صبح بود... ماموریت به خوبی تموم شد... بعد از تموم شدن ماموریت با خودم عهد بستم برای همیشه مواظب عشقم باشم و دیگه هیچوقت پدرمو نبینم... اونم نمیخواد منو ببینه... شاید این حس تنفر دو طرفس... به الهه روبروم خیره شدم... چقدر ضعیف شده، رنگش پریده بود، ولی الان بدتر شده... دستشو گرفتم تو دستم، اروم نوازشش کردم... روی دستاش رد زخم بود... صورتش هم که زخم ها کوچیک و بزرگ روش خودنمایی میکرد.. بلند شدم... لباسامو عوض کردم و اروم کنار بومگیو دراز کشیدم و کشیدمش داخل اغوشم و با ارامش خوابیدم
۱.۶k
۲۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.