پارت ده
جلوی یک خونه نگه داشتن. حمید پیاده شد و زنگ رو زد. چند دقیقه بعد یک نفر در رو باز کرد.
_ به به!
روبوسی کردن. حمید ناصر رو نشون داد.
_ پسرم ناصر!
ناصر یا از واژه پسرم یا از صمیمیت مرد ناآشنا لبخندی زد و دستش رو دراز کرد.
_ خوشبختم آقا!
مرد هم باهاش دست داد و حمید در همون حال فکر می کرد که خوبه معاشرت اجتماعی بالایی داره
_ یاسینم. بیاد داخل.
دست ناصر رو گرفت و به حمید گفت:
_ مراقبشم.
اون ها که رفتن از پله های خونه بالا رفتن و وارد یک خونه دویست متری شدن که ناصر سریع متوجه شد این خونه برای این خانواده کوچیکه. چون به محض وارد شدنش هفت پسر بچه و یک زن که داشت میوه براشون می آورد به سمتش چرخیدن.
_ پسرها بیان.
پسرها به سمت مهمون تازه اومده دویدن. ناصر از دیدن تعداد زیادی بچه هیچ وقت تعجب نمی کرد چون توی مکانی که زندگی می کرد بچه زیاد دیده بود اما این هفت نفر کاملا شبیه هم بودن.
_ این ها پسرهای منن. سعید، سینا، سبحان، سپنتا، سهند، سپهر، ساسان.
وقتی گیجی ناصر رو دید خندید و گفت:
_ ما خودمون هم نمی تونیم تشخیصشون بدیم برای همین براشون رمز گذاشتیم.
و بعد توضیح داد که هر کدوم اجازه دارن لباس از یک رنگ بپوشن تا قاطی نشن و با حوصله هر رنگ و اسم طرف رو توضیح داد و بعد به خانم بی نهایت قشنگی که اونجا بود اشاره کرد.
_ همسرم سایه جان.
سایه خم شد و گونه ناصر رو بوسید.
_ خوش اومدی پسرم! بچه ها دوستتون رو ببرید و سرگرمش کنید.
چند دقیقه بعد ناصر مشغول بازی شد. بعد از مدت ها بچه های دیگه ای رو هم دیده بود و حالا وقت بازی داشت چون توی خونه کارشون از شدت خستگی زمان بازی پیدا نمی کرد. بچه ها اسباب بازی های زیادی هم داشتن که برای ناصر جالب و جدید بود. چون با بچه های زیادی بزرگ شده بود و خلق های عجیب و غریب رو می شناخت خیلی زود با پسرها اخت شد مورد اطمینانشون قرار گرفت. انقدر بازی کرد که ساعت یازده شب روی مبل خوابش برد و حمید اومد و بغلش کرد و توی ماشین گذاشتش.
صبح بیدار که شد گیج بود که اینجا چیکار می کنه! برای صبحونه صداش زدن اما نه خودش چیزی پرسید و نه اون ها چیزی گفتن اما معلوم بود ذهنشون درگیره. تا شب کمتر حرف میزدن و فقط چشمه از ناصر خواست بیاد سرش رو روی پاش بذاره و ازش پرسید:
_ بگو ببینم دیشب خوش گذشت؟
و در حالی که ناصر با ذوق خاطرات شب قبل رو تعریف می کرد چشمه خم میشد و سرش رو می بوسید و پلک هاش رو روی هم فشار می داد و زیر لب حرف میزد. ساعت های نه شب بود و اون ها داشتن شام می خوردن که تلفن خونه زنگ زد. نگاهی بهم کردن و حمید گفت:
_ من بر می دارم.
دستمالی برداشت و دستش رو تمیز کرد و رفت تا تلفن رو برداره.
_ بله!
_...
_ سلام مادر جان شمایید؟
چشمه سرش رو بالا آورد و با کنجکاوی به اون سمت نگاه کرد.
_ به به!
روبوسی کردن. حمید ناصر رو نشون داد.
_ پسرم ناصر!
ناصر یا از واژه پسرم یا از صمیمیت مرد ناآشنا لبخندی زد و دستش رو دراز کرد.
_ خوشبختم آقا!
مرد هم باهاش دست داد و حمید در همون حال فکر می کرد که خوبه معاشرت اجتماعی بالایی داره
_ یاسینم. بیاد داخل.
دست ناصر رو گرفت و به حمید گفت:
_ مراقبشم.
اون ها که رفتن از پله های خونه بالا رفتن و وارد یک خونه دویست متری شدن که ناصر سریع متوجه شد این خونه برای این خانواده کوچیکه. چون به محض وارد شدنش هفت پسر بچه و یک زن که داشت میوه براشون می آورد به سمتش چرخیدن.
_ پسرها بیان.
پسرها به سمت مهمون تازه اومده دویدن. ناصر از دیدن تعداد زیادی بچه هیچ وقت تعجب نمی کرد چون توی مکانی که زندگی می کرد بچه زیاد دیده بود اما این هفت نفر کاملا شبیه هم بودن.
_ این ها پسرهای منن. سعید، سینا، سبحان، سپنتا، سهند، سپهر، ساسان.
وقتی گیجی ناصر رو دید خندید و گفت:
_ ما خودمون هم نمی تونیم تشخیصشون بدیم برای همین براشون رمز گذاشتیم.
و بعد توضیح داد که هر کدوم اجازه دارن لباس از یک رنگ بپوشن تا قاطی نشن و با حوصله هر رنگ و اسم طرف رو توضیح داد و بعد به خانم بی نهایت قشنگی که اونجا بود اشاره کرد.
_ همسرم سایه جان.
سایه خم شد و گونه ناصر رو بوسید.
_ خوش اومدی پسرم! بچه ها دوستتون رو ببرید و سرگرمش کنید.
چند دقیقه بعد ناصر مشغول بازی شد. بعد از مدت ها بچه های دیگه ای رو هم دیده بود و حالا وقت بازی داشت چون توی خونه کارشون از شدت خستگی زمان بازی پیدا نمی کرد. بچه ها اسباب بازی های زیادی هم داشتن که برای ناصر جالب و جدید بود. چون با بچه های زیادی بزرگ شده بود و خلق های عجیب و غریب رو می شناخت خیلی زود با پسرها اخت شد مورد اطمینانشون قرار گرفت. انقدر بازی کرد که ساعت یازده شب روی مبل خوابش برد و حمید اومد و بغلش کرد و توی ماشین گذاشتش.
صبح بیدار که شد گیج بود که اینجا چیکار می کنه! برای صبحونه صداش زدن اما نه خودش چیزی پرسید و نه اون ها چیزی گفتن اما معلوم بود ذهنشون درگیره. تا شب کمتر حرف میزدن و فقط چشمه از ناصر خواست بیاد سرش رو روی پاش بذاره و ازش پرسید:
_ بگو ببینم دیشب خوش گذشت؟
و در حالی که ناصر با ذوق خاطرات شب قبل رو تعریف می کرد چشمه خم میشد و سرش رو می بوسید و پلک هاش رو روی هم فشار می داد و زیر لب حرف میزد. ساعت های نه شب بود و اون ها داشتن شام می خوردن که تلفن خونه زنگ زد. نگاهی بهم کردن و حمید گفت:
_ من بر می دارم.
دستمالی برداشت و دستش رو تمیز کرد و رفت تا تلفن رو برداره.
_ بله!
_...
_ سلام مادر جان شمایید؟
چشمه سرش رو بالا آورد و با کنجکاوی به اون سمت نگاه کرد.
۸۵۴
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.