?this or that
This or that?
Part⁸
خیلی آروم توی بغل هم بودن ات بغض داشت و ته هم نگران بود اینکه ات نشون شده ای بود که مثلا توی تصادف مرده بود زجرش میداد
اگه پدر بزرگش مخالفت میکرد چی؟آخه اونا چه گناهی کرده بودن که اینطوری باید جواب پس میدادن؟
☆سه ماه بعد☆
تقریبا چند روز تا تولد ته و ازدواج با یه دختر که نمیدونست کی بود مونده بود ات و ته نقشه ای هوشمندانه کشیده بودن ات دختر یه خانواده توی بلژیک بوده تحصیل کرده بود و ته هم اونو برای ازدواج انتخاب کرده بود
بالاخره روز تولد ته رسید و پدربزرگ با عظمت همیشگیش وارد شد تهگی و ات هردو توی اتاق بودن و داشتن آماده میشدن
ات:میگم اگه نقشه نگیره چی؟
تهگی:میگیره مطمئن باش پدرجون میدونه ته هرکسی رو انتخاب نمیکنه مطمئن با...
صدای تهگی با صدای در کاملا خفه شد
به مناسبت تولد ته جشن بزرگی بود و اوندو باید میدرخشیدن
پدربزرگ با همون عظمت همیشگیش وارد خونه شد و همه ساکت شدن بعد با لبخندی تاییدش مبنی بر ادامه جشن رو نشون داد روی مبل نشست و ته هم کنارش نشوند
پدربزرگ:میخوام اون دختر طلایی که همه حرفش رو میزنن ببینم
ته:عجله دارید؟ اونا دارم آماده میشن
پدربزرگ:منتظر میمونم
چند دقیقه بعد دو تا دختر با لباس های یاسی و سفید وارد شدن که همه نگاه ها بر روی اونها چرخید
پدربزرگ:کدومشونه؟
ته:اونی که لباس یاسی داره
پدربزرگ:ظاهرش که خوبه بهش بگو بیاد اینجا
ته:چشم
چند دقیقه بعد ته و ات وارد شدن
ات:خوشحالم که میبینموتون
چشم های پدربزرگ نور خاصی پیدا کرد آیا این دلیل برای پذیرشش به عنوان عروس هست؟
☆فلش بک☆
ته:پدربزرگ میخوام اجازه بدین خودم عربستان رو انتخاب کنم
و بین جمعیت زیادی از دخترا که از همه جا اومده بودن راه رفت
(خب اگه گیج شدین باید بهتون بگم:اینجا پدربزرگش هنور نگفته که نشون شدش کیه و ته داره انتخاب میکنهاینجا ته ۱۳ سالشه )
ته:اسمت چیه؟
لویی:لویی هستم
ته:از خودت و خانوادت بگو
لویی:خب من ۱۲ سالمه مادر و پدرم هم یکی از اشراف های چین هستن
ته:هومم اسم تو چیه؟
...
☆پایان فلش بک☆
تهیونگ خوشحال بودن شاید پدربزرگش اونو پذیرفته بود ولی خب اونا در حال حاظر ۱۰ سال اخلاف سنی داشتن
ات بعد از احوال پرسی با پدربزرگ ته به سمت اتاقش رفت تا موهاش رو مرتب کنه اونجا با چیزی مواجه شد تهگی و سونگبوک(یکی از دوستی ته واقعا اسما رو حال میکنن؟)در حال کیس بودن پس بی سروصدا اونجارو ترک کرد
این جبران نبودم💖
Part⁸
خیلی آروم توی بغل هم بودن ات بغض داشت و ته هم نگران بود اینکه ات نشون شده ای بود که مثلا توی تصادف مرده بود زجرش میداد
اگه پدر بزرگش مخالفت میکرد چی؟آخه اونا چه گناهی کرده بودن که اینطوری باید جواب پس میدادن؟
☆سه ماه بعد☆
تقریبا چند روز تا تولد ته و ازدواج با یه دختر که نمیدونست کی بود مونده بود ات و ته نقشه ای هوشمندانه کشیده بودن ات دختر یه خانواده توی بلژیک بوده تحصیل کرده بود و ته هم اونو برای ازدواج انتخاب کرده بود
بالاخره روز تولد ته رسید و پدربزرگ با عظمت همیشگیش وارد شد تهگی و ات هردو توی اتاق بودن و داشتن آماده میشدن
ات:میگم اگه نقشه نگیره چی؟
تهگی:میگیره مطمئن باش پدرجون میدونه ته هرکسی رو انتخاب نمیکنه مطمئن با...
صدای تهگی با صدای در کاملا خفه شد
به مناسبت تولد ته جشن بزرگی بود و اوندو باید میدرخشیدن
پدربزرگ با همون عظمت همیشگیش وارد خونه شد و همه ساکت شدن بعد با لبخندی تاییدش مبنی بر ادامه جشن رو نشون داد روی مبل نشست و ته هم کنارش نشوند
پدربزرگ:میخوام اون دختر طلایی که همه حرفش رو میزنن ببینم
ته:عجله دارید؟ اونا دارم آماده میشن
پدربزرگ:منتظر میمونم
چند دقیقه بعد دو تا دختر با لباس های یاسی و سفید وارد شدن که همه نگاه ها بر روی اونها چرخید
پدربزرگ:کدومشونه؟
ته:اونی که لباس یاسی داره
پدربزرگ:ظاهرش که خوبه بهش بگو بیاد اینجا
ته:چشم
چند دقیقه بعد ته و ات وارد شدن
ات:خوشحالم که میبینموتون
چشم های پدربزرگ نور خاصی پیدا کرد آیا این دلیل برای پذیرشش به عنوان عروس هست؟
☆فلش بک☆
ته:پدربزرگ میخوام اجازه بدین خودم عربستان رو انتخاب کنم
و بین جمعیت زیادی از دخترا که از همه جا اومده بودن راه رفت
(خب اگه گیج شدین باید بهتون بگم:اینجا پدربزرگش هنور نگفته که نشون شدش کیه و ته داره انتخاب میکنهاینجا ته ۱۳ سالشه )
ته:اسمت چیه؟
لویی:لویی هستم
ته:از خودت و خانوادت بگو
لویی:خب من ۱۲ سالمه مادر و پدرم هم یکی از اشراف های چین هستن
ته:هومم اسم تو چیه؟
...
☆پایان فلش بک☆
تهیونگ خوشحال بودن شاید پدربزرگش اونو پذیرفته بود ولی خب اونا در حال حاظر ۱۰ سال اخلاف سنی داشتن
ات بعد از احوال پرسی با پدربزرگ ته به سمت اتاقش رفت تا موهاش رو مرتب کنه اونجا با چیزی مواجه شد تهگی و سونگبوک(یکی از دوستی ته واقعا اسما رو حال میکنن؟)در حال کیس بودن پس بی سروصدا اونجارو ترک کرد
این جبران نبودم💖
۵.۶k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.