تک پارتی جیهوپـــ
دوباره اورثینک کرده بود... داشت ب مشکلاتش فکر میکرد... ب اینکه اگ اون یدونه اتفاق نمیوفتاد الان زندگیش چجوری بود... تو حال خودش بود م با صدای تلفنش ب خودش اومد، ولی، ولی این صدارو همه میشناسن، یعنی، یعنی،...
"پیک مرگ"
اره، خودشه... درست حدس زده بود... پیک مرگ... با دستای لرزون جواب داد... دستش توانایی نگه داشتن گوشیو نداشت، پس صدارو روی بلندگو گذاشت...
+سلام؟ اقای جانگ هوسوک؟
_... خودمم...
+خب، ما خیلی متاسفیم ولی شما فقط قراره تا بیست و چهارساعت دیگه زنده بمونین... از زندگیتون نهایت لذت و ببرین و وقت تلف نکنین... راستی، حالت خوبه؟
اوه، فقط بیست و چهارساعت... قرار بود جونشو از دست بده، نباید وقتشو با چرت و پرتهای بقیه پر میکرد... تلفنشو قطع کرد و از پنجره ی اتاقش پرت کرد پایین... با خودش گفت، نیم ساعت فقط فکر میکنه ک چیکار باید بکنه، ولی انقدر حواسش پرت گذشتش بود ک ی ذره هم درمورد ایندش ک داشت نابود میشد فکر نکرد...
اون وقتشو تلف کرد... همه دیروزها تلف شدن و دیگه هیچ فرداهایی نیست.... یک سالشو با فکر کردن ب دختری ک نمیخواستتش هدر داد... چند سال هم با دوستایی ک تنهاش گذاشتن... کلی کار بود ک میخواست بکنه و کلی چیز بود ک هنوز ندیده بود، ولی هرچی ب قبلش فکر میکرد تنها چیزی ک میدید ی گوشت بی جون روی تخته اتاقه تاریک بود... تنها کاری ک باید میکرد دوری از ادما بود... خانوادش هیچوقت بهش اجازه نمیدادن از خونه تنهایی بیرون بره، ولی فاک دِم... اون بخاطر همین محدودیت ها نتونست زندگیشو اونجوری ک میخواست بگذرونه...
به پارکی رفت ک حتی سگها و گربه ها تو اون ساعت جرعت اونجا رفتنو نداشتن... روی چمنا دراز کشید و ب ستاره ها خیره شد... ترجیح میداد برای اخرین لحظه عمرش تنها چیزی ک میبینه ستاره ها باشن... چرا خانوادش نه؟ اونا غرورش و خورد میکنن... چرا دوستاش نه؟ اونا مسخرش میکنن... چرا عشقش نه؟ اون باورش نداره... تنها چیزی ک داشت خودش بود... ولی، اون خودشو برای داشتن بقیه از دست داده بود... ولی الان برای برگشتن ب قبل خیلی دیره... اون کل عمرش و با اسم گذاشتن روی خودش از دست داد... ب خودش میگفت افسرده، چون هیچجوره نمیتونست خوشحالی کنه، ولی اون افسردگی نبود... اون فقط خودش و یادش رفته بود... ب خودش میگفت زشت، چون هیچکی از قیافش خوشش نمیومد، ولی اون ب اندازه ی اخرین غروب زیبا بود... ب خودش میگفت دلقک، چون برای جلب توجه دوستاش سعی میکرد بخندونتشون، ولی اون فقط توجه میخواست...
اون خودشو یادش رفت، پس دنیا هم اونو فراموش کرد!!
(پندهای اخلاقی آر ان ژون)
"پیک مرگ"
اره، خودشه... درست حدس زده بود... پیک مرگ... با دستای لرزون جواب داد... دستش توانایی نگه داشتن گوشیو نداشت، پس صدارو روی بلندگو گذاشت...
+سلام؟ اقای جانگ هوسوک؟
_... خودمم...
+خب، ما خیلی متاسفیم ولی شما فقط قراره تا بیست و چهارساعت دیگه زنده بمونین... از زندگیتون نهایت لذت و ببرین و وقت تلف نکنین... راستی، حالت خوبه؟
اوه، فقط بیست و چهارساعت... قرار بود جونشو از دست بده، نباید وقتشو با چرت و پرتهای بقیه پر میکرد... تلفنشو قطع کرد و از پنجره ی اتاقش پرت کرد پایین... با خودش گفت، نیم ساعت فقط فکر میکنه ک چیکار باید بکنه، ولی انقدر حواسش پرت گذشتش بود ک ی ذره هم درمورد ایندش ک داشت نابود میشد فکر نکرد...
اون وقتشو تلف کرد... همه دیروزها تلف شدن و دیگه هیچ فرداهایی نیست.... یک سالشو با فکر کردن ب دختری ک نمیخواستتش هدر داد... چند سال هم با دوستایی ک تنهاش گذاشتن... کلی کار بود ک میخواست بکنه و کلی چیز بود ک هنوز ندیده بود، ولی هرچی ب قبلش فکر میکرد تنها چیزی ک میدید ی گوشت بی جون روی تخته اتاقه تاریک بود... تنها کاری ک باید میکرد دوری از ادما بود... خانوادش هیچوقت بهش اجازه نمیدادن از خونه تنهایی بیرون بره، ولی فاک دِم... اون بخاطر همین محدودیت ها نتونست زندگیشو اونجوری ک میخواست بگذرونه...
به پارکی رفت ک حتی سگها و گربه ها تو اون ساعت جرعت اونجا رفتنو نداشتن... روی چمنا دراز کشید و ب ستاره ها خیره شد... ترجیح میداد برای اخرین لحظه عمرش تنها چیزی ک میبینه ستاره ها باشن... چرا خانوادش نه؟ اونا غرورش و خورد میکنن... چرا دوستاش نه؟ اونا مسخرش میکنن... چرا عشقش نه؟ اون باورش نداره... تنها چیزی ک داشت خودش بود... ولی، اون خودشو برای داشتن بقیه از دست داده بود... ولی الان برای برگشتن ب قبل خیلی دیره... اون کل عمرش و با اسم گذاشتن روی خودش از دست داد... ب خودش میگفت افسرده، چون هیچجوره نمیتونست خوشحالی کنه، ولی اون افسردگی نبود... اون فقط خودش و یادش رفته بود... ب خودش میگفت زشت، چون هیچکی از قیافش خوشش نمیومد، ولی اون ب اندازه ی اخرین غروب زیبا بود... ب خودش میگفت دلقک، چون برای جلب توجه دوستاش سعی میکرد بخندونتشون، ولی اون فقط توجه میخواست...
اون خودشو یادش رفت، پس دنیا هم اونو فراموش کرد!!
(پندهای اخلاقی آر ان ژون)
۱۶.۴k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.