P.7
ا/ت:
دستام میلرزید. نمی تونستم درست تایپ کنم. کلمات رو اشتباه تایپ میکردم. این ترس لعنتی بهم اجازه ی آرامش رو نمیده.نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودمو آروم کنم.
(جانگ کوک اونا می خوان منو بکشن.کمکم کن. من تو انبار سیاهم.)
با دست های لرزان روی کلید تماس زدم. بعد از چند بوق صدایی توی تلفن پیچید
(مشترک مورد نظر خواموش می باشد لطفا بعدا تماس بگیرین)
دوباره روی کلید تماس زدم.
(مشترک مورد نظر خاموش میباشد لطفا بعدا تماس بگیرین)
دیگه نمی تونستم تحمل کنم.بغضم ترکید و قطرات اشک راهشون رو روی گونه هام باز کردن. آروم دستمو روی دهنم گذاشتم تا صدای گریم رو نشنون.به کامیون تکیه دادم و به جلوم خیره شدم. اشکام هر لحظه با سرعت بیشتری جاری میشد. زمان خیلی طولانی شده بود و این منو عذاب میداد. دقایق درحال گذشتن بود و خبری از جانگ کوک نشده بود. دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم. یه دفعه تکونی خوردم. با ترس به پشتم نگاه کردم که دیدم جانگ کوکه.با دیدنش گریم شدت گرفت. خودمو تو بغلش انداختم و سرمو توی سینه اش فرو بردم. جانگ کوک آروم کنار گوشم زمزمه کرد
جانگ کوک:زودباش بریم تا پیدامون نکردن
آروم از بغلش اومدم بیرون.جانگ کوک آروم انگشتاش لای انگشتام گره زد و به سمته جلو حرکت کرد.
(تو فیک داره بارون میاد)
30 دقیقه بعد:
خودمو تو بغل هلن انداختم و زدم زیر گریه.اون بهترین دوستمه. هلن یا به قول جانگ کوک دختر سیاه پوست. یه دفعه صدای دست زدن اومد. آروم به سمته صدا برگشتم که با سویونگ مواجه شدم که با تمسخر به ما نگاه میکرد.
سویونگ:به به. جناب جانگ.میبینم که یه جاسوسو نجات دادی
جانگ کوک با عصبانیت بهش نگاه میکرد.
جانگ کوک:اون یه جاسوس نیست هی(کمی داد)
هی:بس کنین(داد)
همه به سمت صدا برگشتیم. هی بود. رئیس جانگ کوک.هی به سمت جانگ کوک برگشت و به چشماش نگاه کرد.
هی:این درسته که تو یه جاسوس رو نجات دادی؟
جانگ کوک سرشو پایین انداخت و این معنی این رو میداد که حرفی نداره تا بزنه. صدای سویونگ بلند شد.
سویونگ:پدر اون دختر یه جاسوسه و این جانگ نجاتش داده.اگه شما زنده بزاری شون، ابهتتون از بین میره. همه فکر میکنن که شما ترسویین.یعنی بزرگترین مافیا نتونسته دو نفر رو بکشه. شما باید هر دو شونو بکشین تا ابهتتون رو از دست ندین.
با تعجب به سویونگ نگاه کردم که هی به سمته جانگ کوک رفت و روبه روش ایستاد. با ناراحتی و غم به جانگ کوک نگاه کرد.
هی:پسرم تو یه جاسوس رو نجات دادی و من نمی تونم از این کارت بگذرم.دو راه داری.....
دستام میلرزید. نمی تونستم درست تایپ کنم. کلمات رو اشتباه تایپ میکردم. این ترس لعنتی بهم اجازه ی آرامش رو نمیده.نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودمو آروم کنم.
(جانگ کوک اونا می خوان منو بکشن.کمکم کن. من تو انبار سیاهم.)
با دست های لرزان روی کلید تماس زدم. بعد از چند بوق صدایی توی تلفن پیچید
(مشترک مورد نظر خواموش می باشد لطفا بعدا تماس بگیرین)
دوباره روی کلید تماس زدم.
(مشترک مورد نظر خاموش میباشد لطفا بعدا تماس بگیرین)
دیگه نمی تونستم تحمل کنم.بغضم ترکید و قطرات اشک راهشون رو روی گونه هام باز کردن. آروم دستمو روی دهنم گذاشتم تا صدای گریم رو نشنون.به کامیون تکیه دادم و به جلوم خیره شدم. اشکام هر لحظه با سرعت بیشتری جاری میشد. زمان خیلی طولانی شده بود و این منو عذاب میداد. دقایق درحال گذشتن بود و خبری از جانگ کوک نشده بود. دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم. یه دفعه تکونی خوردم. با ترس به پشتم نگاه کردم که دیدم جانگ کوکه.با دیدنش گریم شدت گرفت. خودمو تو بغلش انداختم و سرمو توی سینه اش فرو بردم. جانگ کوک آروم کنار گوشم زمزمه کرد
جانگ کوک:زودباش بریم تا پیدامون نکردن
آروم از بغلش اومدم بیرون.جانگ کوک آروم انگشتاش لای انگشتام گره زد و به سمته جلو حرکت کرد.
(تو فیک داره بارون میاد)
30 دقیقه بعد:
خودمو تو بغل هلن انداختم و زدم زیر گریه.اون بهترین دوستمه. هلن یا به قول جانگ کوک دختر سیاه پوست. یه دفعه صدای دست زدن اومد. آروم به سمته صدا برگشتم که با سویونگ مواجه شدم که با تمسخر به ما نگاه میکرد.
سویونگ:به به. جناب جانگ.میبینم که یه جاسوسو نجات دادی
جانگ کوک با عصبانیت بهش نگاه میکرد.
جانگ کوک:اون یه جاسوس نیست هی(کمی داد)
هی:بس کنین(داد)
همه به سمت صدا برگشتیم. هی بود. رئیس جانگ کوک.هی به سمت جانگ کوک برگشت و به چشماش نگاه کرد.
هی:این درسته که تو یه جاسوس رو نجات دادی؟
جانگ کوک سرشو پایین انداخت و این معنی این رو میداد که حرفی نداره تا بزنه. صدای سویونگ بلند شد.
سویونگ:پدر اون دختر یه جاسوسه و این جانگ نجاتش داده.اگه شما زنده بزاری شون، ابهتتون از بین میره. همه فکر میکنن که شما ترسویین.یعنی بزرگترین مافیا نتونسته دو نفر رو بکشه. شما باید هر دو شونو بکشین تا ابهتتون رو از دست ندین.
با تعجب به سویونگ نگاه کردم که هی به سمته جانگ کوک رفت و روبه روش ایستاد. با ناراحتی و غم به جانگ کوک نگاه کرد.
هی:پسرم تو یه جاسوس رو نجات دادی و من نمی تونم از این کارت بگذرم.دو راه داری.....
۵.۷k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.