پارت 17
پارت 17
* فلش بک به 3 ماه پیش *
ا/ت ویو ظهر بود نشسته بودم روی مبلا و با گوشیم ور میرفتم کارامو صبح انجام داده بودم که صدای پدرم اومد :
پدرم : ا/ت دخترم شب مهمون داریم آماده باش
ا/ت : کی قراره بیاد تا اونجایی که یادمه مهمونی نداشتیم!
پدرم : به من اعتماد کن
ا/ت : میدونی که من به هیچ کس اعتماد نمیکنم مخصوصا مخصوصا تو
پدرم : میدونم ولی لطفا ایندفه رو
ا/ت : بهت اعتماد ندارم ولی خب مجبورم بیام تا ببینم داری چیکار میکنی
پدرم : یاااا ا/ت مگه من چیکار میکنم
ا/ت : بگو چیکار نمیکنی و نکردی تا حالا
بدون اینکه بزارم حرف دیگه ای بزنه رفتم بالا باید میرفتم پیش آجوما چون سرما خورده و بهش سر بزنم
* پرش زمانی به ساعت 8 شب موقع مهمونی *
حاضر شده بودم و آماده بودم که مهمونا اومدن وقتی درو باز کردم یه مرده با دسته گل به چه بزرگی اومد حتما یه خبراییه یعنی باز بابام چه دست گلی به آب داده
با بابام روبوسی کرد و مشغول خوش و بش بودن انگار دوستای صمیمی هستن
بعد از اون اومد جلوی من سلام کردم که اونم سلام کرد
بعد رفتیم و نشستیم بابام به خدمتکاری که تمام اون مدت اونجا وایساده بود اشاره کرد که بره و نفهمیدم برای چی
بعد از چند دقیقه میا اومد یعنی چی اینجا چخبره ( میا خدمتکار اینجاست یعنی دست راست آجوما به اندازه آجوما برامون ارزش داره 23 سالشه ) واقعا گیج شدم به بابام نگاه کردم که با پوزخند داشت به میا نگاه میکرد سکوت سنگینی بین همه ما بود که بابام این سکوت رو شکست
پدر ا/ت: میا نمیخوای بیای بشینی
یه قطره اشک از چشم میا چکید و اومد و روی مبل ها نشست
ا/ت : پدر میشه بگی اینجا چخبره؟
پدر ا/ت تا خواست چیزی بگه اون مرده شروع کرد به حرف زدن
مرده : من میا رو دوست دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم
برگشتم سمت میا که داشت با چشمای اشکی به مرده نگاه میکرد
ا/ت :خب میا چی اونم دوست داره؟
مرده : خب چه آره چه نه مجبوره که دوست داشته باشه
فهمیدم موضوع چیه با چشمای پر از نفرت به پدرم زل زده بودم اونم به من زل زده بود انگار از چشمام خوند چون گفت
پدرا/ت : فکر کنم دوسش داره
رفتم سمت میا و جلوی پاش زانو زدم نگاهش رو من بود بهش گفتم
ا/ت : دوسش داری؟
میا : .......
ا/ت : میا پرسیدم دوسش داری نمیخواد بترسی من اینجام
میا سرشو به حالت نه تکون داد که خودم فهمیدم موضوع چیه پاشدم گفتم
ا/ت : میتونید برید
مرده با تعجب بهم نگاه میکرد دوباره گفتم
ا/ت : شنیدی دیگه دوست نداره پس میتونی بری مرده که انگار اعصبانی شده بود اومد سمتم و روبروم وایساد و با صدای لرزون که از اعصبانیت بود گفت : من میخوام و بدست میارم بعدش دست میا رو گرفت و داشت میرفت که میا برگشت و بهم نگاه کرد رفتم سمتش رو دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش که مرده اعصبانی تر شد و اومد سمتم و یه سیلی بهم زد که بعدش همون دستش و گرفتم و پیچوندم و گفتم
ا/ت : دیگه هیچ وقت هیچ وقت فکر نکن که بخوای دست رو من بلند کنی چون بد میبینی انقدر دستش رو پیچوندم که صدای ناله هاش بلند شد میگفت ولش کنم وقتی ولش کردم بدون معطلی با دست سالمش دستش رو گرفت تا از دردش کم بشه بعد هم گذاشت و رفت .
پایان فلش بک
هنوزم ول کن نیست کثافت
لباسم و عوض کردم و رفتم سراغ کارام و جنس ها چون شب جلسه داشتم
نامجون ویو
بعد از انجام کارام رفتم خونه و یه دوش گرفتم و داشتم موهامو خشک میکردم که همونطوری خوابم برد
وقتی پاشدم ساعت 8 بود دیدم حوله تو دستم و روی تخت خوابم برده خودم خندم گرفته بود آخه با حوله
الانا دیگه باید میرفتم خونه اون نچسب( خونه آقای مین رو میگه منظورش از نچسب اون دخترس 😂 ) رفتم حاضر شدم و راه افتادم اصلا حوصله اون دختره رو نداشتم ولی خیلی سرحال خودمو نشون دادم و رفتم داخل وقتی رفتم یه میز پیدا کردم و رفتم نشستم بعد از چند دقیقه آقای مین اومد
اسلاید بعد عکس لباس ا/ت توی فلش بک مهمونی
امیدوارم دوست داشته باشید 💓🌻
الان بازم پارت میزارم ببخشید دیر گذاشتم امروز 🥲💙💙
* فلش بک به 3 ماه پیش *
ا/ت ویو ظهر بود نشسته بودم روی مبلا و با گوشیم ور میرفتم کارامو صبح انجام داده بودم که صدای پدرم اومد :
پدرم : ا/ت دخترم شب مهمون داریم آماده باش
ا/ت : کی قراره بیاد تا اونجایی که یادمه مهمونی نداشتیم!
پدرم : به من اعتماد کن
ا/ت : میدونی که من به هیچ کس اعتماد نمیکنم مخصوصا مخصوصا تو
پدرم : میدونم ولی لطفا ایندفه رو
ا/ت : بهت اعتماد ندارم ولی خب مجبورم بیام تا ببینم داری چیکار میکنی
پدرم : یاااا ا/ت مگه من چیکار میکنم
ا/ت : بگو چیکار نمیکنی و نکردی تا حالا
بدون اینکه بزارم حرف دیگه ای بزنه رفتم بالا باید میرفتم پیش آجوما چون سرما خورده و بهش سر بزنم
* پرش زمانی به ساعت 8 شب موقع مهمونی *
حاضر شده بودم و آماده بودم که مهمونا اومدن وقتی درو باز کردم یه مرده با دسته گل به چه بزرگی اومد حتما یه خبراییه یعنی باز بابام چه دست گلی به آب داده
با بابام روبوسی کرد و مشغول خوش و بش بودن انگار دوستای صمیمی هستن
بعد از اون اومد جلوی من سلام کردم که اونم سلام کرد
بعد رفتیم و نشستیم بابام به خدمتکاری که تمام اون مدت اونجا وایساده بود اشاره کرد که بره و نفهمیدم برای چی
بعد از چند دقیقه میا اومد یعنی چی اینجا چخبره ( میا خدمتکار اینجاست یعنی دست راست آجوما به اندازه آجوما برامون ارزش داره 23 سالشه ) واقعا گیج شدم به بابام نگاه کردم که با پوزخند داشت به میا نگاه میکرد سکوت سنگینی بین همه ما بود که بابام این سکوت رو شکست
پدر ا/ت: میا نمیخوای بیای بشینی
یه قطره اشک از چشم میا چکید و اومد و روی مبل ها نشست
ا/ت : پدر میشه بگی اینجا چخبره؟
پدر ا/ت تا خواست چیزی بگه اون مرده شروع کرد به حرف زدن
مرده : من میا رو دوست دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم
برگشتم سمت میا که داشت با چشمای اشکی به مرده نگاه میکرد
ا/ت :خب میا چی اونم دوست داره؟
مرده : خب چه آره چه نه مجبوره که دوست داشته باشه
فهمیدم موضوع چیه با چشمای پر از نفرت به پدرم زل زده بودم اونم به من زل زده بود انگار از چشمام خوند چون گفت
پدرا/ت : فکر کنم دوسش داره
رفتم سمت میا و جلوی پاش زانو زدم نگاهش رو من بود بهش گفتم
ا/ت : دوسش داری؟
میا : .......
ا/ت : میا پرسیدم دوسش داری نمیخواد بترسی من اینجام
میا سرشو به حالت نه تکون داد که خودم فهمیدم موضوع چیه پاشدم گفتم
ا/ت : میتونید برید
مرده با تعجب بهم نگاه میکرد دوباره گفتم
ا/ت : شنیدی دیگه دوست نداره پس میتونی بری مرده که انگار اعصبانی شده بود اومد سمتم و روبروم وایساد و با صدای لرزون که از اعصبانیت بود گفت : من میخوام و بدست میارم بعدش دست میا رو گرفت و داشت میرفت که میا برگشت و بهم نگاه کرد رفتم سمتش رو دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش که مرده اعصبانی تر شد و اومد سمتم و یه سیلی بهم زد که بعدش همون دستش و گرفتم و پیچوندم و گفتم
ا/ت : دیگه هیچ وقت هیچ وقت فکر نکن که بخوای دست رو من بلند کنی چون بد میبینی انقدر دستش رو پیچوندم که صدای ناله هاش بلند شد میگفت ولش کنم وقتی ولش کردم بدون معطلی با دست سالمش دستش رو گرفت تا از دردش کم بشه بعد هم گذاشت و رفت .
پایان فلش بک
هنوزم ول کن نیست کثافت
لباسم و عوض کردم و رفتم سراغ کارام و جنس ها چون شب جلسه داشتم
نامجون ویو
بعد از انجام کارام رفتم خونه و یه دوش گرفتم و داشتم موهامو خشک میکردم که همونطوری خوابم برد
وقتی پاشدم ساعت 8 بود دیدم حوله تو دستم و روی تخت خوابم برده خودم خندم گرفته بود آخه با حوله
الانا دیگه باید میرفتم خونه اون نچسب( خونه آقای مین رو میگه منظورش از نچسب اون دخترس 😂 ) رفتم حاضر شدم و راه افتادم اصلا حوصله اون دختره رو نداشتم ولی خیلی سرحال خودمو نشون دادم و رفتم داخل وقتی رفتم یه میز پیدا کردم و رفتم نشستم بعد از چند دقیقه آقای مین اومد
اسلاید بعد عکس لباس ا/ت توی فلش بک مهمونی
امیدوارم دوست داشته باشید 💓🌻
الان بازم پارت میزارم ببخشید دیر گذاشتم امروز 🥲💙💙
۵۶.۲k
۳۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.