رمان Black & White پارت 56
فردا صبح ساعت ۹
از زبان سانا از خواب بیدار شدم رفتم پایین که دیدم تهیونگ تو آشپزخونه هس داره صبحانه حاظرمیکنه گفتم صبح بخیر برگشت گفت صبح تو هم بخیر بعد نشستیم صبحانه خوردیم گفتم تهیونگ دیگه دیر هس من میرم خونه گفت وایسا من ببرم گفتم باشه کمک کردم میز رو جمع کردیم رفتم بالا لبای هامو عوض کردم با تهیونگ سوار ماشین شدیم زنگ زدم به یونا هرچقدر زنگ میزدم جواب نمیداد نگران شدم چون شب هم نبود زنگ زدم به کوکی اونم جواب نداد جیمین هم گوشیش خاموش بود بیشتر نگران شدم بعد رسیدن زود پیاده شدم به تهیونگ گفتم ممنون و رفتم با کلید در رو باز کردم رفتم تو دیدم ۳ تاشون خوابن کوکی سرش رو مبل تکیه داده خوابیده یونا سرش رو شونه کوکی جیمین هم سرش رو شونه یونا خندیدم دیدم تلوزیون باز هس پس گفتم موقع بازی خواب هاشون برده آروم رفتم صبحانه درس کردم بعد حاضر شدن رفتم سمتشون گفتم هوی بیدار شین که جیمین چشماشو باز کرد پشت سرهم کوکی بعد یونا همشون کمر هاشون رو تکون میدادن که گرفته بود گفتم اینجا چرا خوابیدیم که گفت موقع بازی خوابیدیم لبخند زدم گفتم باشه زود بخورین میریم باشگاه گفتن باشه رفتیم همگی صبحانه خوردیم که یهو یونا گفت سانا کجا بودی کدوم دوستت هول کردم گفتم امروز تو بیرون بودم با دوستم آشنا شدم از بچگی میشناختم به خونه اونا رفتم بعد گفت باشه بعد همگی حاظر شدیم رفتیم باشگاه که اونجا شوگا و تهیونگ رو دیدم منو یونا رفتیم رخت کن ولی یونا دیدم کمی حوصله نداش نمیدونم چرا بی حال بود رفتم کنارش گفتم یونا خوبی گفت اره باشه ای گفتم از رختکن اومدیم بیرون رفتیمهمگی نشستیم تا استاد بیاد بعد از همه اومدن استاد اومد قبل که حرکت حدید یاد داده بود همگی اونو باید میرفتیم همه درست رفتن بعد به یونا نگاه کردم کلا فکرش یه جا دیگه بود اصلا به استاد گوش نمیداد بعد از نیم ساعت استاد گفت تموم کلاس همه رفتیم رختکن لباس هامون رو عوض کردیم بیرون اومدیم رفتیم پیش جیمین کوکی که تهیونگ و شوگا اومد کنارمون گفت چطوره بریم کافه تا آشنا شیم که یهو یونا گفت من میرم خونه بخوابم شب هم همه جام گرفته از زمین خوابیدن...
از زبان سانا از خواب بیدار شدم رفتم پایین که دیدم تهیونگ تو آشپزخونه هس داره صبحانه حاظرمیکنه گفتم صبح بخیر برگشت گفت صبح تو هم بخیر بعد نشستیم صبحانه خوردیم گفتم تهیونگ دیگه دیر هس من میرم خونه گفت وایسا من ببرم گفتم باشه کمک کردم میز رو جمع کردیم رفتم بالا لبای هامو عوض کردم با تهیونگ سوار ماشین شدیم زنگ زدم به یونا هرچقدر زنگ میزدم جواب نمیداد نگران شدم چون شب هم نبود زنگ زدم به کوکی اونم جواب نداد جیمین هم گوشیش خاموش بود بیشتر نگران شدم بعد رسیدن زود پیاده شدم به تهیونگ گفتم ممنون و رفتم با کلید در رو باز کردم رفتم تو دیدم ۳ تاشون خوابن کوکی سرش رو مبل تکیه داده خوابیده یونا سرش رو شونه کوکی جیمین هم سرش رو شونه یونا خندیدم دیدم تلوزیون باز هس پس گفتم موقع بازی خواب هاشون برده آروم رفتم صبحانه درس کردم بعد حاضر شدن رفتم سمتشون گفتم هوی بیدار شین که جیمین چشماشو باز کرد پشت سرهم کوکی بعد یونا همشون کمر هاشون رو تکون میدادن که گرفته بود گفتم اینجا چرا خوابیدیم که گفت موقع بازی خوابیدیم لبخند زدم گفتم باشه زود بخورین میریم باشگاه گفتن باشه رفتیم همگی صبحانه خوردیم که یهو یونا گفت سانا کجا بودی کدوم دوستت هول کردم گفتم امروز تو بیرون بودم با دوستم آشنا شدم از بچگی میشناختم به خونه اونا رفتم بعد گفت باشه بعد همگی حاظر شدیم رفتیم باشگاه که اونجا شوگا و تهیونگ رو دیدم منو یونا رفتیم رخت کن ولی یونا دیدم کمی حوصله نداش نمیدونم چرا بی حال بود رفتم کنارش گفتم یونا خوبی گفت اره باشه ای گفتم از رختکن اومدیم بیرون رفتیمهمگی نشستیم تا استاد بیاد بعد از همه اومدن استاد اومد قبل که حرکت حدید یاد داده بود همگی اونو باید میرفتیم همه درست رفتن بعد به یونا نگاه کردم کلا فکرش یه جا دیگه بود اصلا به استاد گوش نمیداد بعد از نیم ساعت استاد گفت تموم کلاس همه رفتیم رختکن لباس هامون رو عوض کردیم بیرون اومدیم رفتیم پیش جیمین کوکی که تهیونگ و شوگا اومد کنارمون گفت چطوره بریم کافه تا آشنا شیم که یهو یونا گفت من میرم خونه بخوابم شب هم همه جام گرفته از زمین خوابیدن...
۶۰.۶k
۱۶ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.