bad girl p: 158
هانا: ایشونو نمیشناسم
کوک: شوخی میکنی دیگه
هانا: ن من جدی ام
دکتر: یعنی شما همه رو یادتون میاد بجز ایشون
با دست به من اشاره کرد
ی نگا بهم کرد و با سر تائید کرد
دکتر مارو برد بیرون
پکتر روبه من کردو گف
دکتر:آخرین نفری که دیده بودن شما بودین
یکم فک کردم وقتی پریدم تو آب قبله اینکه سرش به اون بخوره چشماش باز بود و بعدش بیهوش شد که گرفتمش و آووردمش بیرون
کوک: ارع، فقط بگین (بغض) چرذ منو یادش نمیاد
دکتر: معمولا بعضیا بر اثر ضربه کامل حافظشونو از دست میدن و خیلی کم پیش میاد بیمار اخرین کسی رو که دیده باشه فراموش کنه
متاسفانه برای ایشون همین اتفاق افتاده و شما از ذهنش کامل پاک شدین
بعد این حرف دکتر متوجه شدم درباره تموم شدن اتفاقات بد اشتباه میکردم
و زندگی هیچ. قت قرار نیس روی خوش شو به ما نشون بده
کوک: حافظش برمیگرده دیگه نه
منو یادش میاد(بغض)
دکتر: متاسفانه مثل ی تیر تو تاریکی میمونه ولی بازم باید تلاش خودتونو برای اینکه به یاد بیارتون بکنین فقط نباید زیاد به بیمار فشار بیارین
بعد اینکه گف ممکنه هانا منو یادش نیاد بغضی که گلومو گرفته بود ترکید و گلوله های اشکی که از چشام میومدن صورتمو خیس کردن
نامی بغلم کردو دستشو اروم روی کمرم حرکت میداد
کوک: اگه هیچوقت منو یادش نیاد چی(گریه)
نامی: یادش میاد سعیمونو میکنیم
کوک: ولی گفت مث ی تیر تو تاریکی میمونه احتمالش کمه ک منو یادش بیاد(گریه)
یوهان: اروم باش پسر بهت قول میدم که یادش میاد
این اتفاق باعث شد به نتیجه ای برسیم. زندگی هرچقد هم برامون خوب پیش میرفت بهمون یاد آوری میکرد که قرار نیست لبخندها موندگار و غصه ها رفتنی باشن
(هانا ویو)
وقتی یوهان و نامی با اون پسره رفتن بیرون ی چیزی یادم اومد هوسوک
کوک: شوخی میکنی دیگه
هانا: ن من جدی ام
دکتر: یعنی شما همه رو یادتون میاد بجز ایشون
با دست به من اشاره کرد
ی نگا بهم کرد و با سر تائید کرد
دکتر مارو برد بیرون
پکتر روبه من کردو گف
دکتر:آخرین نفری که دیده بودن شما بودین
یکم فک کردم وقتی پریدم تو آب قبله اینکه سرش به اون بخوره چشماش باز بود و بعدش بیهوش شد که گرفتمش و آووردمش بیرون
کوک: ارع، فقط بگین (بغض) چرذ منو یادش نمیاد
دکتر: معمولا بعضیا بر اثر ضربه کامل حافظشونو از دست میدن و خیلی کم پیش میاد بیمار اخرین کسی رو که دیده باشه فراموش کنه
متاسفانه برای ایشون همین اتفاق افتاده و شما از ذهنش کامل پاک شدین
بعد این حرف دکتر متوجه شدم درباره تموم شدن اتفاقات بد اشتباه میکردم
و زندگی هیچ. قت قرار نیس روی خوش شو به ما نشون بده
کوک: حافظش برمیگرده دیگه نه
منو یادش میاد(بغض)
دکتر: متاسفانه مثل ی تیر تو تاریکی میمونه ولی بازم باید تلاش خودتونو برای اینکه به یاد بیارتون بکنین فقط نباید زیاد به بیمار فشار بیارین
بعد اینکه گف ممکنه هانا منو یادش نیاد بغضی که گلومو گرفته بود ترکید و گلوله های اشکی که از چشام میومدن صورتمو خیس کردن
نامی بغلم کردو دستشو اروم روی کمرم حرکت میداد
کوک: اگه هیچوقت منو یادش نیاد چی(گریه)
نامی: یادش میاد سعیمونو میکنیم
کوک: ولی گفت مث ی تیر تو تاریکی میمونه احتمالش کمه ک منو یادش بیاد(گریه)
یوهان: اروم باش پسر بهت قول میدم که یادش میاد
این اتفاق باعث شد به نتیجه ای برسیم. زندگی هرچقد هم برامون خوب پیش میرفت بهمون یاد آوری میکرد که قرار نیست لبخندها موندگار و غصه ها رفتنی باشن
(هانا ویو)
وقتی یوهان و نامی با اون پسره رفتن بیرون ی چیزی یادم اومد هوسوک
۴.۰k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.