گس لایتر/پارت ۱۷
از زبان جونگکوک:
سکوت سنگینی حاکم بود... به چشمای پر حرارتش که شور و هیجان ازشون میبارید نگاه میکردم...وقتشه کاریو انجام بدم که اصلا دلم نمیخواد...اما مجبورم!! نگاهمو از چشماش به لباش دادم...آروم سرمو نزدیک بردم و بوسیدمش!...همراهیم میکرد...حلقه دستاشو دور گردنم انداخته بود...گاهی هم پنجه دستشو توی موهام میبرد...اما من...لحظه شماری میکردم که زودتر تموم بشه... مجبور بودم کمی همراهیش کنم...نمیشد سریع ازش جدا بشم...خودمو از لباش جدا کردم...به سمت گردنش رفتم...از شدت استرس و اضطراب نفسم و حبس کردم!...کم کم صدای تپش قلبم ک با هیجان ب سینم میکوبید رو میشنیدم...اما نادیده گرفتم...و ادامه دادم...گردنشو بوسیدم...پایین تر رفتم...ترقوشو بوسیدم...داشتم کم می آوردم!... نمیتونستم ادامه بدم...احساس خفگی بهم دست داده بود!...حلقه دستاش دور گردنم مثل طنابی شده بود که قرار بود تا چند ثانیه دیگه زندگیمو ازم بگیره!... بدون اینکه ذره ای غیر طبیعی جلوه کنم...آروم سرمو بالا آوردم...گونه های بایول دوباره از خجالت گل انداخته بود...لبخند شیرینی زد...تو چشمای هم نگاه کردیم... هنوز زیر گلوم رد دستاشو حس میکردم که دارن خفم میکنن!...اما حتی اگه اینجا از بین میرفتم هم نباید اجازه میدادم بایول به وضعیتم پی ببره... آروم گفتم:.....خیلی دوست دارم
سرشو انداخت و گفت: منم همینطور...
دستمو رو صورتش کشیدم و گفتم: دلم میخواد برم جلو......و دریا رو حس کنم...
بایول: فک کردم نمیخواستی بری
جونگکوک: اون موقع مثل حالا هیجان زده نبودم
بایول: باشه...برو...
همین که گفت برو رومو ازش برگردوندم و به سمت دریا رفتم...حتی نمیتونستم بدوم... نفس نداشتم...به زحمت نفسمو بیرون میدادم... همینطور که داشتم جلو میرفتم...دکمه های پیرهنمو باز کردم که هوا رو حس کنم...اگه بایول از پشت سر نگام نمیکرد قطعا زانو میزدم و لباسامو درمیاوردم!...سستی و رخوت شدیدی وجودمو گرفته بود!... اما باید سرپا می ایستادم... رفتم داخل آب...تا جاییکه میشد عمیق نفس میکشیدم... از موجایی که ب سمتم هجوم میاوردن فرار نمیکردم.... این موجا...اگه دیگرانو غرق میکنن اما منو نجات میدن!...حالم داشت بهتر میشد...ضربان قلبم منظم شد...اضطراب کنترل نشده م داشت از بین میرفت...اینطور نمیتونم ادامه بدم... باید فکری به حال خودم بکنم...قرصای آرامبخش کاری از پیش نمیبرن... انقد سریع و ناگهانی نمیتونم روی خودم کنترل پیدا کنم...شاید باید به حرف اوما گوش میکردم...اختلال بیزاری جنسیم!....چیزی که تو این وضعیت بشدت دست و پا گیره!... وقتی بوسه های طولانی، لمس یا رابطه بخوام داشته باشم ترس نامفهمومی به بند بند وجودم هجوم میاره!.... بشدت آشفته میشم!...و تا زمانی که از اون موقعیت خارج نشم کنترل نمیشه... وقتی هم به درستی از اون موقعیت پرتنش خارج نشم احساس مزخرفی بهم دست میده...انگار ک تو چنگال بختک محبوس میشم...اون لحظه احساس کردم توی اقیانوسم... داشتم خفه میشدم!... این یه مرتبه رو تونستم طوری تظاهر کنم که بایول متوجه نشه مشکلی دارم... دیگه وضعیتم طبیعی شد که شنیدم بایول صدام زد... وقتی برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم داره میاد طرفم... برگشتم دستی به صورتم کشیدم و با لبخند بهش نگاه کردم... وقتی کاملا رسیده بود پیشم گفت: کجایی پسر؟!
موهای خیسم رو که ریخته بود توی صورتم رو بالا زد و گفت: همش به من میگفتی خیس نشی اما خودت بی هوا جلوی موج ایستادی که!...
لبخندم رو پررنگ تر کردم و گفتم: خیلی حس خوبی داد...خنک بود
بایول: اما سرما میخوری
جونگکوک: نگران نباش...میخوای بریم؟
بایول: آره... بریم...نزديک نیمه شبه...
دست بایول رو گرفتم...به طرف ماشین رفتیم... سوار ماشین شدیم...پیرهنمو کامل درآوردم و برگشتم که به بایول بگم از صندلی پشتی پیرهن دیگمو بهم بده...دیدم روشو اونور کرده و منو نگاه نمیکنه!...ناخودآگاه خندم گرفت... بلند خندیدم...که بایول برگشت و گفت: چرا میخندی؟!
گفتم: خیلی وقت بود انقد نخندیده بودم!
بایول: بله...میدونم.....به زور یه لبخند میزنی!...اما نگفتی...چرا میخندی؟؟
جونگکوک: از اینکه اینقد خجالتی هستی خندم گرفت...چرا بهم نگاه نمیکنی؟!
بایول: خب چیکار کنم... تو اشتباه میکنی...
دیگه چیزی به بایول نگفتم... کمی خودمو جلو کشیدم که پیرهنمو بردارم... اما بایول یهو خودشو عقب کشید!..خیال کرد سمت اون میرم!... دوباره خندم گرفت...اما فقط پیراهنمو آوردم که بپوشم...نگام نمیکرد... برای اینکه فک نکنه مسخرش کردم سرمو نزدیکش بردم و گفتم: من عاشق همین اخلاقای منحصر به فردتم...حتی همین خجالتی بودنت... از دخترایی که با تمام وقاحت و پررویی به آدم نگاه میکنن خوشم نمیاد...پیرهنمو پوشیدم...ممکنه برگردی سمتم؟
سکوت سنگینی حاکم بود... به چشمای پر حرارتش که شور و هیجان ازشون میبارید نگاه میکردم...وقتشه کاریو انجام بدم که اصلا دلم نمیخواد...اما مجبورم!! نگاهمو از چشماش به لباش دادم...آروم سرمو نزدیک بردم و بوسیدمش!...همراهیم میکرد...حلقه دستاشو دور گردنم انداخته بود...گاهی هم پنجه دستشو توی موهام میبرد...اما من...لحظه شماری میکردم که زودتر تموم بشه... مجبور بودم کمی همراهیش کنم...نمیشد سریع ازش جدا بشم...خودمو از لباش جدا کردم...به سمت گردنش رفتم...از شدت استرس و اضطراب نفسم و حبس کردم!...کم کم صدای تپش قلبم ک با هیجان ب سینم میکوبید رو میشنیدم...اما نادیده گرفتم...و ادامه دادم...گردنشو بوسیدم...پایین تر رفتم...ترقوشو بوسیدم...داشتم کم می آوردم!... نمیتونستم ادامه بدم...احساس خفگی بهم دست داده بود!...حلقه دستاش دور گردنم مثل طنابی شده بود که قرار بود تا چند ثانیه دیگه زندگیمو ازم بگیره!... بدون اینکه ذره ای غیر طبیعی جلوه کنم...آروم سرمو بالا آوردم...گونه های بایول دوباره از خجالت گل انداخته بود...لبخند شیرینی زد...تو چشمای هم نگاه کردیم... هنوز زیر گلوم رد دستاشو حس میکردم که دارن خفم میکنن!...اما حتی اگه اینجا از بین میرفتم هم نباید اجازه میدادم بایول به وضعیتم پی ببره... آروم گفتم:.....خیلی دوست دارم
سرشو انداخت و گفت: منم همینطور...
دستمو رو صورتش کشیدم و گفتم: دلم میخواد برم جلو......و دریا رو حس کنم...
بایول: فک کردم نمیخواستی بری
جونگکوک: اون موقع مثل حالا هیجان زده نبودم
بایول: باشه...برو...
همین که گفت برو رومو ازش برگردوندم و به سمت دریا رفتم...حتی نمیتونستم بدوم... نفس نداشتم...به زحمت نفسمو بیرون میدادم... همینطور که داشتم جلو میرفتم...دکمه های پیرهنمو باز کردم که هوا رو حس کنم...اگه بایول از پشت سر نگام نمیکرد قطعا زانو میزدم و لباسامو درمیاوردم!...سستی و رخوت شدیدی وجودمو گرفته بود!... اما باید سرپا می ایستادم... رفتم داخل آب...تا جاییکه میشد عمیق نفس میکشیدم... از موجایی که ب سمتم هجوم میاوردن فرار نمیکردم.... این موجا...اگه دیگرانو غرق میکنن اما منو نجات میدن!...حالم داشت بهتر میشد...ضربان قلبم منظم شد...اضطراب کنترل نشده م داشت از بین میرفت...اینطور نمیتونم ادامه بدم... باید فکری به حال خودم بکنم...قرصای آرامبخش کاری از پیش نمیبرن... انقد سریع و ناگهانی نمیتونم روی خودم کنترل پیدا کنم...شاید باید به حرف اوما گوش میکردم...اختلال بیزاری جنسیم!....چیزی که تو این وضعیت بشدت دست و پا گیره!... وقتی بوسه های طولانی، لمس یا رابطه بخوام داشته باشم ترس نامفهمومی به بند بند وجودم هجوم میاره!.... بشدت آشفته میشم!...و تا زمانی که از اون موقعیت خارج نشم کنترل نمیشه... وقتی هم به درستی از اون موقعیت پرتنش خارج نشم احساس مزخرفی بهم دست میده...انگار ک تو چنگال بختک محبوس میشم...اون لحظه احساس کردم توی اقیانوسم... داشتم خفه میشدم!... این یه مرتبه رو تونستم طوری تظاهر کنم که بایول متوجه نشه مشکلی دارم... دیگه وضعیتم طبیعی شد که شنیدم بایول صدام زد... وقتی برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم داره میاد طرفم... برگشتم دستی به صورتم کشیدم و با لبخند بهش نگاه کردم... وقتی کاملا رسیده بود پیشم گفت: کجایی پسر؟!
موهای خیسم رو که ریخته بود توی صورتم رو بالا زد و گفت: همش به من میگفتی خیس نشی اما خودت بی هوا جلوی موج ایستادی که!...
لبخندم رو پررنگ تر کردم و گفتم: خیلی حس خوبی داد...خنک بود
بایول: اما سرما میخوری
جونگکوک: نگران نباش...میخوای بریم؟
بایول: آره... بریم...نزديک نیمه شبه...
دست بایول رو گرفتم...به طرف ماشین رفتیم... سوار ماشین شدیم...پیرهنمو کامل درآوردم و برگشتم که به بایول بگم از صندلی پشتی پیرهن دیگمو بهم بده...دیدم روشو اونور کرده و منو نگاه نمیکنه!...ناخودآگاه خندم گرفت... بلند خندیدم...که بایول برگشت و گفت: چرا میخندی؟!
گفتم: خیلی وقت بود انقد نخندیده بودم!
بایول: بله...میدونم.....به زور یه لبخند میزنی!...اما نگفتی...چرا میخندی؟؟
جونگکوک: از اینکه اینقد خجالتی هستی خندم گرفت...چرا بهم نگاه نمیکنی؟!
بایول: خب چیکار کنم... تو اشتباه میکنی...
دیگه چیزی به بایول نگفتم... کمی خودمو جلو کشیدم که پیرهنمو بردارم... اما بایول یهو خودشو عقب کشید!..خیال کرد سمت اون میرم!... دوباره خندم گرفت...اما فقط پیراهنمو آوردم که بپوشم...نگام نمیکرد... برای اینکه فک نکنه مسخرش کردم سرمو نزدیکش بردم و گفتم: من عاشق همین اخلاقای منحصر به فردتم...حتی همین خجالتی بودنت... از دخترایی که با تمام وقاحت و پررویی به آدم نگاه میکنن خوشم نمیاد...پیرهنمو پوشیدم...ممکنه برگردی سمتم؟
۲۲.۳k
۱۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.