وانشات تهیونگ
پارت14 blackpinkfictions
ادامه پارت 14
هوپی گفت- هرجور خودشون راحتن،فقط اومدیم باهاشون .خدافظی کنیم
خانم نا بخند زد- ایشون وقتی بدونه شما اومدین کلی .خوشحال میشه. و رفت بالا
تو همین حین داشتیم اطرافو نگا میکردیم همه چیز مثل قبله با یه تفاوت که تابلو های روی دیوارو عوض کردن.. تابلوهای قبلی اصلا خوب نبودن،الان انگار این عمارت خیلی بهتر و شاهانه تر .به نظر میومد
چند دقیقه بعد خانم نا اومد پایین- آقای کیم گفتن تشریف .ببرین بالا
پله هارو یکی به یکی طی کردیم و رسیدیم به اتاق اصلی یعنی .بزرگترین اتاق این عمارت
.هوپی در زد
صدای آقای کیم اومد- بیاین داخل
نشسته بود روی صندلی میز کارش و داشت آلبوم عکساشو نگاه .میکرد و تا دو تا خدمتکار هم داشتن وسایلاشو جمع میکردن
.سلام آقای کیم
.دوتایی تنظیم کوتاهی کردیم
بیاین داخل،خوش اومدین بچه ها
به خدمتکار ها گفت برن بیرون
.نشستیم روی مبل گوشه اتاق
فوری گفتم- آقای کیم نمیخواستین بهمون خبر بدید که دارین میرین کانادا؟میخواستین بیخبر برین؟
.بعد یهو تو دلم گفتم همه چی بیخبر میزارن و میرن
.برای اولین بار لبخند بزرگی زد،لبخندی پدرونه و گفت بیاین بغلم
..این مرد طلسمشو شکسته بود
.دوتایی رفتیم بغلش کردیم
من پیرمرد کسیو جز شماها ندارم نمیخواستم خبر بدم که میرم،- چون میدونم سرتون شلوغه
هوپی با غم نگاش کرد- ما برای شما کلی وقت داریم،یادمون ...نرفته که چه لطف بزرگی در حقمون کردین،این چه حرفیه
من کاری نکردم پسرم.. پدر خدا بیامرزتون به گردن من کلی حق- داره.. اون شرکتم و نجات داد.. وقتش بود که من هم بچه هاشو .نکات بدم
آقای کیم وقتی پدر ورشکست شده بود تو کانادا بود برای سرطان همسرش اونجا بود و از هیچی خبر نداشت و نتونست به بابا کمک کنه ولی وقتی همسرش اونجا فوت شد و اومد کره و ..وضعیتمون و دید نجاتمون داد
...لبخندی بهش زدیم- این حرف و نزنید
هوپی گفت- تهیونگ کجاست
آقای کیم گفت- رفته برای من هله هوله بخره و بعد خندید..
الاناس که برگرده.. درواقع بیشتر فرستادمش پی نخود سیاه چون از پیشم جم نمیخورد و نمیزاشت دو دقیقه آرامش داشته ..باشم
..خندیدم
.آقای کیم گفت- لیسا حواست به این دو تا پسر باشه
..هوپی اعتراض کرد- ما باید حواسمون بهش باشه
آقای کیم حرفش و قطع کرد- شما دو تا دردسر سازین.. لیسا با اینکه ازتون کوچیکتره و یه دختره تو همه این سالها نشون داده چقدر ..قویه
..منو میگی قند کیلو کیلو تو دلم آب میشد
تهیونگ اومد
وسایلارو داد به خدمتکارا
وقت رفتن ...بود
داشتیم همراهش میرفتیم فرودگاه که آقای کیم اخم کرد- مگه بچه دارین راهی سفر میکنین؟برین به زندگیتون برسین
.میخوام از دستتون دو دقیقه آرامش داشته باشم
...با این حرفش هممون خندیدیم
...تهیونگ گفت- بابا بهتره بیایم فرودگاه خیلی زشته اینطوری
...لازم نکره برو به پروژت برس،وای به حالته اگه خوب نباشه
..خنده ریزی کردم
...اولین بار بود که آقای کیم تهیونگ و جلوی ما ضایع میکرد
.بالاخره راه افتاد و نزاشت باهاش بریم
ادامه پارت 14
هوپی گفت- هرجور خودشون راحتن،فقط اومدیم باهاشون .خدافظی کنیم
خانم نا بخند زد- ایشون وقتی بدونه شما اومدین کلی .خوشحال میشه. و رفت بالا
تو همین حین داشتیم اطرافو نگا میکردیم همه چیز مثل قبله با یه تفاوت که تابلو های روی دیوارو عوض کردن.. تابلوهای قبلی اصلا خوب نبودن،الان انگار این عمارت خیلی بهتر و شاهانه تر .به نظر میومد
چند دقیقه بعد خانم نا اومد پایین- آقای کیم گفتن تشریف .ببرین بالا
پله هارو یکی به یکی طی کردیم و رسیدیم به اتاق اصلی یعنی .بزرگترین اتاق این عمارت
.هوپی در زد
صدای آقای کیم اومد- بیاین داخل
نشسته بود روی صندلی میز کارش و داشت آلبوم عکساشو نگاه .میکرد و تا دو تا خدمتکار هم داشتن وسایلاشو جمع میکردن
.سلام آقای کیم
.دوتایی تنظیم کوتاهی کردیم
بیاین داخل،خوش اومدین بچه ها
به خدمتکار ها گفت برن بیرون
.نشستیم روی مبل گوشه اتاق
فوری گفتم- آقای کیم نمیخواستین بهمون خبر بدید که دارین میرین کانادا؟میخواستین بیخبر برین؟
.بعد یهو تو دلم گفتم همه چی بیخبر میزارن و میرن
.برای اولین بار لبخند بزرگی زد،لبخندی پدرونه و گفت بیاین بغلم
..این مرد طلسمشو شکسته بود
.دوتایی رفتیم بغلش کردیم
من پیرمرد کسیو جز شماها ندارم نمیخواستم خبر بدم که میرم،- چون میدونم سرتون شلوغه
هوپی با غم نگاش کرد- ما برای شما کلی وقت داریم،یادمون ...نرفته که چه لطف بزرگی در حقمون کردین،این چه حرفیه
من کاری نکردم پسرم.. پدر خدا بیامرزتون به گردن من کلی حق- داره.. اون شرکتم و نجات داد.. وقتش بود که من هم بچه هاشو .نکات بدم
آقای کیم وقتی پدر ورشکست شده بود تو کانادا بود برای سرطان همسرش اونجا بود و از هیچی خبر نداشت و نتونست به بابا کمک کنه ولی وقتی همسرش اونجا فوت شد و اومد کره و ..وضعیتمون و دید نجاتمون داد
...لبخندی بهش زدیم- این حرف و نزنید
هوپی گفت- تهیونگ کجاست
آقای کیم گفت- رفته برای من هله هوله بخره و بعد خندید..
الاناس که برگرده.. درواقع بیشتر فرستادمش پی نخود سیاه چون از پیشم جم نمیخورد و نمیزاشت دو دقیقه آرامش داشته ..باشم
..خندیدم
.آقای کیم گفت- لیسا حواست به این دو تا پسر باشه
..هوپی اعتراض کرد- ما باید حواسمون بهش باشه
آقای کیم حرفش و قطع کرد- شما دو تا دردسر سازین.. لیسا با اینکه ازتون کوچیکتره و یه دختره تو همه این سالها نشون داده چقدر ..قویه
..منو میگی قند کیلو کیلو تو دلم آب میشد
تهیونگ اومد
وسایلارو داد به خدمتکارا
وقت رفتن ...بود
داشتیم همراهش میرفتیم فرودگاه که آقای کیم اخم کرد- مگه بچه دارین راهی سفر میکنین؟برین به زندگیتون برسین
.میخوام از دستتون دو دقیقه آرامش داشته باشم
...با این حرفش هممون خندیدیم
...تهیونگ گفت- بابا بهتره بیایم فرودگاه خیلی زشته اینطوری
...لازم نکره برو به پروژت برس،وای به حالته اگه خوب نباشه
..خنده ریزی کردم
...اولین بار بود که آقای کیم تهیونگ و جلوی ما ضایع میکرد
.بالاخره راه افتاد و نزاشت باهاش بریم
۴۹.۰k
۰۵ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.