A new marriage
پارت ۷
چند ماه از اشنایی سومین و یونگی گذشته. باهم صمیمی تر شدن و همینطور هم یه حس دو طرفه بینشون رخ داده ولی چون میترسن هنوز به هم اعتراف نکردن. امروز قراره یونگی شجاعت به خرج بده و اعتراف کنه.
ویو یونگی
خب کراواتم درسته وقتشه برم دیگه. امروز روز مهمیه.
یوچان: بابا کجا خوشتیپ کردی؟
یونگی: میخوام برم خونه دایان ، همیشه همینجوری بودم.
یوچان: همیشه انقدر به خودت نمیرسیدی. بابا من مطمئنم که یه نفر تو زندگیت هس و قراره بهش اعتراف کنی امروز.
با این حرفش سرفم گرفت. یوچان از زن ها همیشه ضربه میخورده برای همین نمیتونه باهاشون ارتباط برقرار کنه و یجورایی از اونا بدش میاد. باید کم کم اون رو با سومین اشنا کنم. من مطمئنم اگه سومین جواب مثبت داد یوچان میتونه بهش اعتماد کنه.
یونگی: یوچان ، بابد یچیزی بهت بگم....اره یکی تو زندگیم هست ولی نا الان فقط به عنوان دوست بودیم اگه امروز اعتراف کنم و بهم جواب مثبت بده اونوقت-
یوچان: اونوقت میاین سر خونه زندگیتون. بابا تو خودت میدونی من از زنای امروزی بدم میاد. همشون دو رو فیکن و فقط دنبال پولتن.
یونگی: ولی اینی که من پیدا کردم باهمشون فرق داره جدی میگم باید خودت ببینیش.
یوچان: هوف.
بعد رفت داخل اتاقش. الان داره اینجوری میکنه ولی بعد اگه مثبت داد سومین رو دید قطعا اونم ازش خوشش میاد.
از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم. دایان و سنا مهمونی گرفتن و منو سومین هم هستین. با دایان برنامه چیدم که یجا رو برامون گیر بیاره بعد اعتراف کنم.
بعد ۲۰ دقیقه رسیدم اونجا. مهمونا تقریبا اومده بودن ولی سومین هنوز نیومده بود. بعد ۱۵ دقیقه اونم اومد.
سومین: سلام سنا سلام دایان.
بعد سرش رو چرخوند به سمت من.
سومین: سلامم یونگی!
اومد پیشم و کنارم نشست.
یونگی: سلام ، مر انرژی هستی.
سومین: همیشه پر انرژیم.
بعد ۱ ساعت
۱ ساعت گذشته بود. وقت عملی کردن نقشه بود. باید سومین رو میبردم تو حیاط پشتی و اونجا بهش اعتراف میکردم. ولی اول باید سنا صداش میکرد.
سنا: سومین ، یه لحظه میری خیاط پشتی ، کارت دارم.
سومین: باشه ، من الان میام.
از جاش بلند شد و رفت. وقتی مطمئن شدم رفت به سمت دایان رفتم.
یونگی: دایان...
دایان: همه چی اوکیه برو تو کارش.
یونگی: باشه ، ممنونم.
به سمت حیاط پشتی رفتم. سومین اونجا منتظر سنا بود و با دیدن من تعجب کرد.
سومین: یونگی چرا اینجایی؟
یونگی: سومین راستش میخواستم یچیزی بهت بگم که اونجا نمیشد.
سرشو خم کرد و با دقت به حرفام گوش میکرد.
ادامش تو کامنت👇
چند ماه از اشنایی سومین و یونگی گذشته. باهم صمیمی تر شدن و همینطور هم یه حس دو طرفه بینشون رخ داده ولی چون میترسن هنوز به هم اعتراف نکردن. امروز قراره یونگی شجاعت به خرج بده و اعتراف کنه.
ویو یونگی
خب کراواتم درسته وقتشه برم دیگه. امروز روز مهمیه.
یوچان: بابا کجا خوشتیپ کردی؟
یونگی: میخوام برم خونه دایان ، همیشه همینجوری بودم.
یوچان: همیشه انقدر به خودت نمیرسیدی. بابا من مطمئنم که یه نفر تو زندگیت هس و قراره بهش اعتراف کنی امروز.
با این حرفش سرفم گرفت. یوچان از زن ها همیشه ضربه میخورده برای همین نمیتونه باهاشون ارتباط برقرار کنه و یجورایی از اونا بدش میاد. باید کم کم اون رو با سومین اشنا کنم. من مطمئنم اگه سومین جواب مثبت داد یوچان میتونه بهش اعتماد کنه.
یونگی: یوچان ، بابد یچیزی بهت بگم....اره یکی تو زندگیم هست ولی نا الان فقط به عنوان دوست بودیم اگه امروز اعتراف کنم و بهم جواب مثبت بده اونوقت-
یوچان: اونوقت میاین سر خونه زندگیتون. بابا تو خودت میدونی من از زنای امروزی بدم میاد. همشون دو رو فیکن و فقط دنبال پولتن.
یونگی: ولی اینی که من پیدا کردم باهمشون فرق داره جدی میگم باید خودت ببینیش.
یوچان: هوف.
بعد رفت داخل اتاقش. الان داره اینجوری میکنه ولی بعد اگه مثبت داد سومین رو دید قطعا اونم ازش خوشش میاد.
از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم. دایان و سنا مهمونی گرفتن و منو سومین هم هستین. با دایان برنامه چیدم که یجا رو برامون گیر بیاره بعد اعتراف کنم.
بعد ۲۰ دقیقه رسیدم اونجا. مهمونا تقریبا اومده بودن ولی سومین هنوز نیومده بود. بعد ۱۵ دقیقه اونم اومد.
سومین: سلام سنا سلام دایان.
بعد سرش رو چرخوند به سمت من.
سومین: سلامم یونگی!
اومد پیشم و کنارم نشست.
یونگی: سلام ، مر انرژی هستی.
سومین: همیشه پر انرژیم.
بعد ۱ ساعت
۱ ساعت گذشته بود. وقت عملی کردن نقشه بود. باید سومین رو میبردم تو حیاط پشتی و اونجا بهش اعتراف میکردم. ولی اول باید سنا صداش میکرد.
سنا: سومین ، یه لحظه میری خیاط پشتی ، کارت دارم.
سومین: باشه ، من الان میام.
از جاش بلند شد و رفت. وقتی مطمئن شدم رفت به سمت دایان رفتم.
یونگی: دایان...
دایان: همه چی اوکیه برو تو کارش.
یونگی: باشه ، ممنونم.
به سمت حیاط پشتی رفتم. سومین اونجا منتظر سنا بود و با دیدن من تعجب کرد.
سومین: یونگی چرا اینجایی؟
یونگی: سومین راستش میخواستم یچیزی بهت بگم که اونجا نمیشد.
سرشو خم کرد و با دقت به حرفام گوش میکرد.
ادامش تو کامنت👇
۴۴۱
۱۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.