سناریو گیو و شینوبو::))
سناریو گیو و شینوبو::))
شینوبو مثل راوی😃✅::))
.
.
.
.
.
شب بود...سه و نیم شب...تازه از ماموریت برگشته بودم...سر تا پام بوی خون میداد...رفتم و ی دوش گرفتم...وقتی کارم تموم شد ، مشغول خشک کردن موهام شدم که ی دفعه ی صدا از بیرون پنجره شنیدم...نمیدونستم شیطان بود یا انسان...سری لباسامو پوشیدم و شمشیرم و برداشتم...وقتی رفتم بیرون لکه های خون رو دیدم که تا جایی ادامه داشت...یکم ترسیدم اما خودمو جموجور کردم و رفتم...وقتی ادامه دادم تومیوکا رو دیدم....مطمئن بودم تومیوکا بود...اما...لباسش پر خون بود و روی زمین نشسته بود...دیدم که یه ادم روی پاهاشه و اون ادم مرده بود...فکر کردم تومیوکا با یه شیطان جنگیده بوده و اون انسان رو نجات داده بوده ولی اون نتونسته زنده بمونه و خودشم زخمی شده بوده...سریع رفتم پیشش و کنارش نشستم...
_هی تومیوکا...
جواب نداد...بازوشو کنار کشیدم تا ببینمش اما همون لحظه از ترس یخ زدم...علامت رده ی سوم روی چشماش ، اون داشت اون ادم میخورد...درحالی که داشت دل و روده هاش و در میوورد....سریع رفتم عقب و شمشیرم رو روش کشیدم...هنوز ترسیده بودم و بدنم یکم میلرزید...از جاش پا شد...جلوم وایستاد و با دستش خون دور لبش رو پاک کرد...چند قدم به عقب رفتم....دستش رو به سمتم دراز کرد ، از تعجب زیاد نتونستم تکون بخورم....دستاش پر خون بود...خیلی اروم گوشه ی چشمم رو لمس کرد...و یکدفعه منو بغل کرد...حتی بیشتر از قبل توی تعجب غرق شدم...شمشیرم از دستام لیز خورد....ازش میترسیدم...موهامو نوازش میکرد و شروع به حرف زدن کرد...صداش خش خش خفیفی داشت...
+میدونی...من دوست دارم...خیلی زیاد...هیچوقت نمیتونم بهت صدمه بزنم...
هنوز توی شوک بودم...وقتی حرف زد حتی بیشتر متعجب شدم...بدنم میلرزید....بدنم خود به خود حرکت کرد و نمیدونم چرا منم بغلش کردم ، درسته که ازش خوشم نمیومد اما الان ی احساس دیگه داشتم....ی دفعه بدون کنترل خودم حرف زدم...
_من...منم دوست دارم...
خودم از کار خودم شوکه شده بودم...با خودم میگفتم نکنه این همه وقت دوسش داشتم...تومیوکا منو بیشتر به خودش چسبوند...خیلی محکم....ساعت چهار صبح شد و خورشید طلوع کرد...حس کردم که داره زیر دستام خیلی اروم پودر میشه...سریع خودم کنار کشیدم و بهش نگاه کردم
_فرار کن....خاهش میکنم...
ی لبخند به لب داشت...خیلی عجیب بود...ی لرزی توی صدام بود...داشتم تقریبا گریه میکردم...دستش رو دراز کرد و موهامو نوازش کرد...خیلی محکم دستش رو گرفته بودم...دیگه صبح شده بود...خیلی اروم پودر شد و رفت...خیلی شوکه ، متعجب و ناراحت بودم...داشتم گریه میکردم...همه چیز یهویی اتفاق افتاد....روی زمین افتادم...تنها کاری که کردم این بود که با ترس و ناراحتی به اسمون نگاه کنم....
.
.
.
.
پایان
اگه خوشت اومد لایک کن
شینوبو مثل راوی😃✅::))
.
.
.
.
.
شب بود...سه و نیم شب...تازه از ماموریت برگشته بودم...سر تا پام بوی خون میداد...رفتم و ی دوش گرفتم...وقتی کارم تموم شد ، مشغول خشک کردن موهام شدم که ی دفعه ی صدا از بیرون پنجره شنیدم...نمیدونستم شیطان بود یا انسان...سری لباسامو پوشیدم و شمشیرم و برداشتم...وقتی رفتم بیرون لکه های خون رو دیدم که تا جایی ادامه داشت...یکم ترسیدم اما خودمو جموجور کردم و رفتم...وقتی ادامه دادم تومیوکا رو دیدم....مطمئن بودم تومیوکا بود...اما...لباسش پر خون بود و روی زمین نشسته بود...دیدم که یه ادم روی پاهاشه و اون ادم مرده بود...فکر کردم تومیوکا با یه شیطان جنگیده بوده و اون انسان رو نجات داده بوده ولی اون نتونسته زنده بمونه و خودشم زخمی شده بوده...سریع رفتم پیشش و کنارش نشستم...
_هی تومیوکا...
جواب نداد...بازوشو کنار کشیدم تا ببینمش اما همون لحظه از ترس یخ زدم...علامت رده ی سوم روی چشماش ، اون داشت اون ادم میخورد...درحالی که داشت دل و روده هاش و در میوورد....سریع رفتم عقب و شمشیرم رو روش کشیدم...هنوز ترسیده بودم و بدنم یکم میلرزید...از جاش پا شد...جلوم وایستاد و با دستش خون دور لبش رو پاک کرد...چند قدم به عقب رفتم....دستش رو به سمتم دراز کرد ، از تعجب زیاد نتونستم تکون بخورم....دستاش پر خون بود...خیلی اروم گوشه ی چشمم رو لمس کرد...و یکدفعه منو بغل کرد...حتی بیشتر از قبل توی تعجب غرق شدم...شمشیرم از دستام لیز خورد....ازش میترسیدم...موهامو نوازش میکرد و شروع به حرف زدن کرد...صداش خش خش خفیفی داشت...
+میدونی...من دوست دارم...خیلی زیاد...هیچوقت نمیتونم بهت صدمه بزنم...
هنوز توی شوک بودم...وقتی حرف زد حتی بیشتر متعجب شدم...بدنم میلرزید....بدنم خود به خود حرکت کرد و نمیدونم چرا منم بغلش کردم ، درسته که ازش خوشم نمیومد اما الان ی احساس دیگه داشتم....ی دفعه بدون کنترل خودم حرف زدم...
_من...منم دوست دارم...
خودم از کار خودم شوکه شده بودم...با خودم میگفتم نکنه این همه وقت دوسش داشتم...تومیوکا منو بیشتر به خودش چسبوند...خیلی محکم....ساعت چهار صبح شد و خورشید طلوع کرد...حس کردم که داره زیر دستام خیلی اروم پودر میشه...سریع خودم کنار کشیدم و بهش نگاه کردم
_فرار کن....خاهش میکنم...
ی لبخند به لب داشت...خیلی عجیب بود...ی لرزی توی صدام بود...داشتم تقریبا گریه میکردم...دستش رو دراز کرد و موهامو نوازش کرد...خیلی محکم دستش رو گرفته بودم...دیگه صبح شده بود...خیلی اروم پودر شد و رفت...خیلی شوکه ، متعجب و ناراحت بودم...داشتم گریه میکردم...همه چیز یهویی اتفاق افتاد....روی زمین افتادم...تنها کاری که کردم این بود که با ترس و ناراحتی به اسمون نگاه کنم....
.
.
.
.
پایان
اگه خوشت اومد لایک کن
۲.۲k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.