★روح من 3★
<ویو چویا>
چویا:داشتم حاضر میشدم که دوباره اون خوابه اومد تو ذهنم...
درخواست کمک داشت..آه...بسه...
لباسام و پوشیدم و حرکت کردیم...(اسلاید 2)
اولین املاکی که رسیدم گفتم آکو وایسه
و خداحافظی کردم...
رفتم داخل و منتظر بودم تا نوبتم شه...
*5 مین بعد*
مدیر:بفرمایید
چویا:راستش دنبال یه خونه بودم
مدیر:خب در حد چه قیمت
چویا:قیمتش مهم نیست فقط خوب باشه
مدیر:هوم...پس این خونه فکر کنم خوب باشه براتون
چویا:بریم ببینم؟
مدیر:باش بریم
.
.
.
.
<ویو توی خونه>
چویا:وقتی وارد خونه شنیدم...خونه ی بزرگی بود..
و به درد من نمیخورد.. ولی گفتم یه نگاهی بکنم همینطور
که داشتیم نگاه میکردیم...یکم برام آشنا اومد...ا..این خونه ی
توی خوابم بود...داشتم از این خونه میترسیدم و رایحه ام رو
ترشح میکردم...شت...این بد عه...رفتیم توی یکی از اتاقا که
همون سالن رقص بود که توی خوابم دیدم
یه دفعه یه سوال به ذهنم اومد و بلند گفتمش
چویا:این خوبه قبلا مال کسی بوده؟
مدیر:عاام آره...اینجا قبلا خونه ی رقصده معروف بوده
که بر اثر سکته قلبی مرده...
چویا:هوم...میتونم وسایل و ببینم؟
مدیر:حتما
چویا:...
چویا:توجهم به آینه اتاق جلب شد طرح ماه بود..
خیلی قشنگ بود...میخواستم آینه رو بزارم زمین که یهو تصویر
یکی که توی خواب دیده بودم ظاهر شد...میخواستم جیغ بزنم ولی بدنم سرد
شده بود...یه دفعه اومد بیرون و اون اون صدا از پشتم گفت..
ناشناس:نجاتم بده...لطفااا
چویا:تو کی؟...چرا ولم نمیکنی؟
ناشناس:چون تو میتونی منو نجات بدی
چویا:ولی...
ناشناس:لطفا چویا
چویا:ت..تو!...آتسوشی...اینجا چیکار میکنی؟
ناشناس:آره این دوست توعه ما اینجا گیر افتادیم لطفا مارو نجات بده
چویا:ولی من تورو نمیشناسم
ناشناس:لازم نیست بشناسی
اتسوشی:چویا کمکمون کن...
چویا:اتسو...کجا رفتی؟...
ناشناس:اون داره محو میشه...چون هیچکسی اونو به یاد نمیاره
چویا:ولی تو چرا محو نمیشی؟
ناشناس:چون...من معروفم...و منو همه یادشونه
چویا:هوم...الان یعنی اینجا بمونم؟...
ناشناس:آره بمون...
چویا:سعی میکنم
مدیر:چیشد آقای ناکاهارا اینجا میمونین؟
چویا:آره...
مدیر:چه خوب...فردا این خونه برای شما عه
چویا:ممنون..
چویا:داشتم حاضر میشدم که دوباره اون خوابه اومد تو ذهنم...
درخواست کمک داشت..آه...بسه...
لباسام و پوشیدم و حرکت کردیم...(اسلاید 2)
اولین املاکی که رسیدم گفتم آکو وایسه
و خداحافظی کردم...
رفتم داخل و منتظر بودم تا نوبتم شه...
*5 مین بعد*
مدیر:بفرمایید
چویا:راستش دنبال یه خونه بودم
مدیر:خب در حد چه قیمت
چویا:قیمتش مهم نیست فقط خوب باشه
مدیر:هوم...پس این خونه فکر کنم خوب باشه براتون
چویا:بریم ببینم؟
مدیر:باش بریم
.
.
.
.
<ویو توی خونه>
چویا:وقتی وارد خونه شنیدم...خونه ی بزرگی بود..
و به درد من نمیخورد.. ولی گفتم یه نگاهی بکنم همینطور
که داشتیم نگاه میکردیم...یکم برام آشنا اومد...ا..این خونه ی
توی خوابم بود...داشتم از این خونه میترسیدم و رایحه ام رو
ترشح میکردم...شت...این بد عه...رفتیم توی یکی از اتاقا که
همون سالن رقص بود که توی خوابم دیدم
یه دفعه یه سوال به ذهنم اومد و بلند گفتمش
چویا:این خوبه قبلا مال کسی بوده؟
مدیر:عاام آره...اینجا قبلا خونه ی رقصده معروف بوده
که بر اثر سکته قلبی مرده...
چویا:هوم...میتونم وسایل و ببینم؟
مدیر:حتما
چویا:...
چویا:توجهم به آینه اتاق جلب شد طرح ماه بود..
خیلی قشنگ بود...میخواستم آینه رو بزارم زمین که یهو تصویر
یکی که توی خواب دیده بودم ظاهر شد...میخواستم جیغ بزنم ولی بدنم سرد
شده بود...یه دفعه اومد بیرون و اون اون صدا از پشتم گفت..
ناشناس:نجاتم بده...لطفااا
چویا:تو کی؟...چرا ولم نمیکنی؟
ناشناس:چون تو میتونی منو نجات بدی
چویا:ولی...
ناشناس:لطفا چویا
چویا:ت..تو!...آتسوشی...اینجا چیکار میکنی؟
ناشناس:آره این دوست توعه ما اینجا گیر افتادیم لطفا مارو نجات بده
چویا:ولی من تورو نمیشناسم
ناشناس:لازم نیست بشناسی
اتسوشی:چویا کمکمون کن...
چویا:اتسو...کجا رفتی؟...
ناشناس:اون داره محو میشه...چون هیچکسی اونو به یاد نمیاره
چویا:ولی تو چرا محو نمیشی؟
ناشناس:چون...من معروفم...و منو همه یادشونه
چویا:هوم...الان یعنی اینجا بمونم؟...
ناشناس:آره بمون...
چویا:سعی میکنم
مدیر:چیشد آقای ناکاهارا اینجا میمونین؟
چویا:آره...
مدیر:چه خوب...فردا این خونه برای شما عه
چویا:ممنون..
۲.۸k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.