فیک کوک
𝕸𝖞 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆³⁶
+: میدونم که میدونی ... داستان زندگی منو ، همین یه جمله توصیف میکنه:همیشه از بیرون آرامش داشتم ... ولی از درون در حال فکر کردن به همه چیز بودم!
_: بیخیال گذشته کوچولو. تو حال زندگی کن. همهچیز درست میشه. فقط آروم باش. نیازی نیست به همه فک کنی .... الانم دیگه بخواب و استراحت کن فردا کلی کار داریم.
همزمان با حرفاش روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روم انداخت. مثلاینکه دستامو یادش رفته بود. نمیخواستم بیشتر از این اذیتش کنم. پس بیخطال شدم.
با جملش از افکارم بیرون اومدم.
_: دستام یادم نرفته! تو دراز بکش و دستتو بده بهم.
لبخندی زدم و دستمو توی دستای بزرگش قرار دادم. آدم باند رو دور دستام تا مچ پیچید و شببههیر گفت و رفت بیرون.
همونطور که به سقف خیره بودم با خودم حرف میزدم.
+: خدایا این چه موجودیه که خلق کردی؟(کراشملت) از بعضیا پاچه میگیره، با بعضی خیلی خوب برخورد میکنه .. مامان که میگفت اون همیشه بیخیال خونسرد بوره و هیچکس حتی توی حالت مرگ هم براش مهم نبوده، پس چرا انقدر باهام خوبه! خب ایکاش زودتر خود جئونای پیر یه دختر میاوردن خواهر واقعیش که مبادا بیشتر حواس جمع میشد و از همون بچگی یکم به دوروبرش اهمیت میداد!
「 روز بعد-ساعت⁴:³⁰ a.m 」
چشامو باز کردم که با زنی که بالای سرم ایستاده بود مواجه شدم.
▪︎: صبحتون بهخیر خانم.
روی تخت نشستم و با چشای نیمه باز و خوابالو جواب دادم.
+: سلام .. تو دیگه کیای؟
▪︎: خدمتکار اینجا هستم. آقای جئون گفتن که بیدارتون کنم. لطفا انادهشین و پایین بیاین.
+: خیلیخب. میگم، ساعت چنده?
دقیقا حس میکردم که دارم مث اسکلا حرف میزنم. ولی همش بهخاطر این بو که خیلی خیلی خوابم میومد.
▪︎: ⁴ و ³⁰ دقیقه صب.
چشام گرد شد. ولی چیز نمیگفتم. عصبانیتمو فروکش کردم. خرگوش احمق. آخه ⁴ صب?!
+: باشبرو بیرون.
بلند شدم و دستشویی رفتم و کارای لازم رو انجام داد. زیر چشام پف کرده بود. روتینمو انجام دادم. و آماده شدم پایین رفتم.
سرمیز صبونه نشستهبود.
+: میدونم که میدونی ... داستان زندگی منو ، همین یه جمله توصیف میکنه:همیشه از بیرون آرامش داشتم ... ولی از درون در حال فکر کردن به همه چیز بودم!
_: بیخیال گذشته کوچولو. تو حال زندگی کن. همهچیز درست میشه. فقط آروم باش. نیازی نیست به همه فک کنی .... الانم دیگه بخواب و استراحت کن فردا کلی کار داریم.
همزمان با حرفاش روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روم انداخت. مثلاینکه دستامو یادش رفته بود. نمیخواستم بیشتر از این اذیتش کنم. پس بیخطال شدم.
با جملش از افکارم بیرون اومدم.
_: دستام یادم نرفته! تو دراز بکش و دستتو بده بهم.
لبخندی زدم و دستمو توی دستای بزرگش قرار دادم. آدم باند رو دور دستام تا مچ پیچید و شببههیر گفت و رفت بیرون.
همونطور که به سقف خیره بودم با خودم حرف میزدم.
+: خدایا این چه موجودیه که خلق کردی؟(کراشملت) از بعضیا پاچه میگیره، با بعضی خیلی خوب برخورد میکنه .. مامان که میگفت اون همیشه بیخیال خونسرد بوره و هیچکس حتی توی حالت مرگ هم براش مهم نبوده، پس چرا انقدر باهام خوبه! خب ایکاش زودتر خود جئونای پیر یه دختر میاوردن خواهر واقعیش که مبادا بیشتر حواس جمع میشد و از همون بچگی یکم به دوروبرش اهمیت میداد!
「 روز بعد-ساعت⁴:³⁰ a.m 」
چشامو باز کردم که با زنی که بالای سرم ایستاده بود مواجه شدم.
▪︎: صبحتون بهخیر خانم.
روی تخت نشستم و با چشای نیمه باز و خوابالو جواب دادم.
+: سلام .. تو دیگه کیای؟
▪︎: خدمتکار اینجا هستم. آقای جئون گفتن که بیدارتون کنم. لطفا انادهشین و پایین بیاین.
+: خیلیخب. میگم، ساعت چنده?
دقیقا حس میکردم که دارم مث اسکلا حرف میزنم. ولی همش بهخاطر این بو که خیلی خیلی خوابم میومد.
▪︎: ⁴ و ³⁰ دقیقه صب.
چشام گرد شد. ولی چیز نمیگفتم. عصبانیتمو فروکش کردم. خرگوش احمق. آخه ⁴ صب?!
+: باشبرو بیرون.
بلند شدم و دستشویی رفتم و کارای لازم رو انجام داد. زیر چشام پف کرده بود. روتینمو انجام دادم. و آماده شدم پایین رفتم.
سرمیز صبونه نشستهبود.
۳.۸k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.