*پارت دوم*
+جز دوستامون کسی نمیدونه قرار میزاشتیم...بیا پیش خانواده هامون تظاهر کنیم صمیمی نیستیم...منم به دوستام میگم که جایی سوتی ندن...توهم همینکارو بکن
-ب.باشه
سرد به چشمای پر از غمش خیره شدم
+خدافظ کیم تهیونگ
-خدافظ *بغض*
با شنیدن این حرف سریع از اونجا دور شدم...
وقتی به اندازه کافی ازش دور شدم اجازه دادم اشکام راه خودشونو باز کنن
+ازت متنفرم کیم تهیونگ...کثافت عوضییییی...قسم میخورم ازت انتقام بگیرم...
خودمم میدونستم دارم چرت میگم.
من عاشقش بودم و مثل یه بت میپرستیدمش. واقعا میتونستم ازش انتقام بگیرم؟از تهیونگ؟
+هه...واقعا احمقی ا.-
یهو یه چراغ بالای سرم روشن شد.
واقعا چرا انتقام نگیرم؟
وقتی اون تونست اینطوری بهم ضربه بزنه منم میتونم...
اشکامو پاک کردم و پوزخند زدم:
+چطوره با دونسنگت(برادر کوچیکترت) همینکارو بکنم هوم؟فک کنم هنوز از کسی ضربه نخورده
ویو جونگکوک:
_الان چته دقیقا؟چون مجبوری با ماری ازدواج کنی اینجوری گریه میکنی؟
چیزی نمیگفت و فقط هق هق میکرد
_ای بابا...حرف بزن دیگه،چتههه؟
-من عاشق یکی دیگم جونگ کوک...میخواستم با اون ازدواج کنم.
_کی؟
-گفت نمیخاد کسی بفهمه قبلا قرار میزاشتیم...تو نگاش هیچ حسی نبود کوکی...انگار اصلا براش مهم نبود
_هعی گریه نکن باشه؟باید فراموشش کنی
-نمیتونم
عصبی دستمو کشیدم تو موهام
_هوففففف
-اگع باردار نمیشد مجبور نبودم باهاش ازدواج کنم نه؟
_آره...هر کاری کردیم قبول نکرد که بچه رو سقط کنه...اصن شاید بچه تو نبا-
-با**کره بود
_چی؟
-اون باکره بود...من باعث شدم دخترونگیشو از دست بده
_چی داری میگی؟!ماری با**کره بود؟مطمئنی؟؟؟
-آره
دیگه چیزی نگفتم...
رفتم تو شوک...ماری کلا شغلش پسر بازی بود،چطور با هیچکدومشون رابطه نداشت؟
دستمو گذاشتم پشت گردنم
_یا الان باهام میای سر میز شام و باهم غذا میخوریم،انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده یا اینکه میتونی تا صبح همینجا بشینی و بخاطر کسی که بهت اهمیت نداد گریه کنی...
اشکاشو پاک کرد:
-اره راست میگی...دیگه گریه نمیکنم...وقتی براش مهم نیستم اونم نباید برام مهم باشه
_آفرین...همین درسته...
اینو گفتم و دستمو به سمتش دراز کردم
_بلند شو بریم
*
*
*
روز عروسی؛ویو ا.ت:
همه صداها برام گنگ بود.
به خانوم کیم(مامان تهیونگ) که داشت با مامان بابا حرف میزد خیره شدم ولی نمیتونستم بفهمم چی داره میگه..
سرم بدجوری درد میکرد...
اروم ازشون دور شدم.
اینجا بدجوری برام خفه کننده بود،حس میکردم دارم نفس کم میارم...
به طرف در ورودی دویدم که پام پیچ خورد و خواستم بیوفتم که یکی بازومو گرفت
_حالتون خوبه خانوم؟
اروم دستمو کشیدم
+خوبم...ممن-
با دیدن صورت کسی که روبه روم بود حرفمو خوردم...اون جئون جونگ کوک بود،برادر ناتنی تهیونگ...یا بخوام درست تر بگم...
طعمه ی انتقام من...
-ب.باشه
سرد به چشمای پر از غمش خیره شدم
+خدافظ کیم تهیونگ
-خدافظ *بغض*
با شنیدن این حرف سریع از اونجا دور شدم...
وقتی به اندازه کافی ازش دور شدم اجازه دادم اشکام راه خودشونو باز کنن
+ازت متنفرم کیم تهیونگ...کثافت عوضییییی...قسم میخورم ازت انتقام بگیرم...
خودمم میدونستم دارم چرت میگم.
من عاشقش بودم و مثل یه بت میپرستیدمش. واقعا میتونستم ازش انتقام بگیرم؟از تهیونگ؟
+هه...واقعا احمقی ا.-
یهو یه چراغ بالای سرم روشن شد.
واقعا چرا انتقام نگیرم؟
وقتی اون تونست اینطوری بهم ضربه بزنه منم میتونم...
اشکامو پاک کردم و پوزخند زدم:
+چطوره با دونسنگت(برادر کوچیکترت) همینکارو بکنم هوم؟فک کنم هنوز از کسی ضربه نخورده
ویو جونگکوک:
_الان چته دقیقا؟چون مجبوری با ماری ازدواج کنی اینجوری گریه میکنی؟
چیزی نمیگفت و فقط هق هق میکرد
_ای بابا...حرف بزن دیگه،چتههه؟
-من عاشق یکی دیگم جونگ کوک...میخواستم با اون ازدواج کنم.
_کی؟
-گفت نمیخاد کسی بفهمه قبلا قرار میزاشتیم...تو نگاش هیچ حسی نبود کوکی...انگار اصلا براش مهم نبود
_هعی گریه نکن باشه؟باید فراموشش کنی
-نمیتونم
عصبی دستمو کشیدم تو موهام
_هوففففف
-اگع باردار نمیشد مجبور نبودم باهاش ازدواج کنم نه؟
_آره...هر کاری کردیم قبول نکرد که بچه رو سقط کنه...اصن شاید بچه تو نبا-
-با**کره بود
_چی؟
-اون باکره بود...من باعث شدم دخترونگیشو از دست بده
_چی داری میگی؟!ماری با**کره بود؟مطمئنی؟؟؟
-آره
دیگه چیزی نگفتم...
رفتم تو شوک...ماری کلا شغلش پسر بازی بود،چطور با هیچکدومشون رابطه نداشت؟
دستمو گذاشتم پشت گردنم
_یا الان باهام میای سر میز شام و باهم غذا میخوریم،انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده یا اینکه میتونی تا صبح همینجا بشینی و بخاطر کسی که بهت اهمیت نداد گریه کنی...
اشکاشو پاک کرد:
-اره راست میگی...دیگه گریه نمیکنم...وقتی براش مهم نیستم اونم نباید برام مهم باشه
_آفرین...همین درسته...
اینو گفتم و دستمو به سمتش دراز کردم
_بلند شو بریم
*
*
*
روز عروسی؛ویو ا.ت:
همه صداها برام گنگ بود.
به خانوم کیم(مامان تهیونگ) که داشت با مامان بابا حرف میزد خیره شدم ولی نمیتونستم بفهمم چی داره میگه..
سرم بدجوری درد میکرد...
اروم ازشون دور شدم.
اینجا بدجوری برام خفه کننده بود،حس میکردم دارم نفس کم میارم...
به طرف در ورودی دویدم که پام پیچ خورد و خواستم بیوفتم که یکی بازومو گرفت
_حالتون خوبه خانوم؟
اروم دستمو کشیدم
+خوبم...ممن-
با دیدن صورت کسی که روبه روم بود حرفمو خوردم...اون جئون جونگ کوک بود،برادر ناتنی تهیونگ...یا بخوام درست تر بگم...
طعمه ی انتقام من...
۱۵.۶k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.