وقتی برده عمارتش بودی ولی بعد.... P ²⁵
کوک نزدیک بود اونو بکشه
آروم دستش و روی کمر دخترش گذاشت و بغلش کرد
بوی شیرینی میداد ، شیرینی که مادرش هم همین بو رو میداد
با اومدن کیک جلوی میز حواسش پرت شد
ات لبخندی زد و چاقو رو دست پسر گذاشت
" نمیخوای ببری؟ دخترت کلی زحمت کشیده "
سر دخترش و محکم به سینه اش چسبوند و بوسه ای به سرش زد
اولین بغل از ته دل و اولین محبت پدری نسبت به فرزندش
بلند شد و دخترش و جای خودش گذاشت و سمت همسرش قدم برداشت کمر اونو گرفت و لباش و میون لبای سرد اون گذاشت و خلع رد به هر دوشون احاطه کرد
ات همچین انتظاری نداشت پس عقب عقب رفت تا با کابینت برخورد کرد با دیدن چشمای بسته پسر لبخندی زیر لبای اون زد و کمرش و آروم نوازش کرد
" من و این همه خوشبختی محاله"
تنها چیزی که توی ذهنش اکو میشد
ات هیچ وقت اونو اینجوری ندیده بود
اینقدر غرق در مک زدن ، اون فقد خیره به چشمای بسته ی جانگکوک بود که قطره اشکی از چشمش اومد
بالاخره جدا شدن
لبخندی زد و موهای توی صورت پسر و کنار زد با دیدن چهره دخترشون که در حال خوردن خامه های روی کیک بود هر دو خندیدن و سمتش رفتن
" مامانی استکی استکی بدون ما شروع میکنی؟"
با سر حرف مادرش و تایید کرد که هر دو خندیدن
نزدیک دخترش رفت و بوسیدش
" میشه همیشه اینطوری بمونه؟"
با چشمایی که زار میزد
" دارم زندگی میکنم
دارم زندگی میکنم!!!!!
من لعنتی دارم زندگی میکنممممم!
بعد از این همه سال"
لبخندی روی لبش نشست و صورت پسر میون دستاش گرفت
" کوکی من گریه نمیکنه مگه نه؟"
اونو کشید بغلش و توی گردنش مخفی شد و زیر گریه زد
من تونستم!
احساس....
چیزی به قشنگی رنگین کمان
چیزی به قشنگی دریاچه ای که توش آفتاب میچرخه
چیزی به قشنگی همین الان!
آروم دستش و روی کمر دخترش گذاشت و بغلش کرد
بوی شیرینی میداد ، شیرینی که مادرش هم همین بو رو میداد
با اومدن کیک جلوی میز حواسش پرت شد
ات لبخندی زد و چاقو رو دست پسر گذاشت
" نمیخوای ببری؟ دخترت کلی زحمت کشیده "
سر دخترش و محکم به سینه اش چسبوند و بوسه ای به سرش زد
اولین بغل از ته دل و اولین محبت پدری نسبت به فرزندش
بلند شد و دخترش و جای خودش گذاشت و سمت همسرش قدم برداشت کمر اونو گرفت و لباش و میون لبای سرد اون گذاشت و خلع رد به هر دوشون احاطه کرد
ات همچین انتظاری نداشت پس عقب عقب رفت تا با کابینت برخورد کرد با دیدن چشمای بسته پسر لبخندی زیر لبای اون زد و کمرش و آروم نوازش کرد
" من و این همه خوشبختی محاله"
تنها چیزی که توی ذهنش اکو میشد
ات هیچ وقت اونو اینجوری ندیده بود
اینقدر غرق در مک زدن ، اون فقد خیره به چشمای بسته ی جانگکوک بود که قطره اشکی از چشمش اومد
بالاخره جدا شدن
لبخندی زد و موهای توی صورت پسر و کنار زد با دیدن چهره دخترشون که در حال خوردن خامه های روی کیک بود هر دو خندیدن و سمتش رفتن
" مامانی استکی استکی بدون ما شروع میکنی؟"
با سر حرف مادرش و تایید کرد که هر دو خندیدن
نزدیک دخترش رفت و بوسیدش
" میشه همیشه اینطوری بمونه؟"
با چشمایی که زار میزد
" دارم زندگی میکنم
دارم زندگی میکنم!!!!!
من لعنتی دارم زندگی میکنممممم!
بعد از این همه سال"
لبخندی روی لبش نشست و صورت پسر میون دستاش گرفت
" کوکی من گریه نمیکنه مگه نه؟"
اونو کشید بغلش و توی گردنش مخفی شد و زیر گریه زد
من تونستم!
احساس....
چیزی به قشنگی رنگین کمان
چیزی به قشنگی دریاچه ای که توش آفتاب میچرخه
چیزی به قشنگی همین الان!
۵۶.۸k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.