ادامه پارت ۴۱/pawn
از زبان تهیونگ:
جلوی خودم لبخندی زدم... وقتی ا/ت از من جوابی نشنید ساکت شد... بعد پرسید: تهیونگا... خوشحال نشدی؟
-معلومه که خوشحال شدم
ا/ت: پس چرا چیزی نمیگی... کجایی که انقد آروم صحبت میکنی؟
-چاگیا... راستش... من توی مطب پزشکم... میخواد ببینه پیشرفتی توی بهبود بیماریم حاصل شده یا نه....
ا/ت مکثی کرد... با صدای آرومی گفت: کاش منم پیشت بودم
-چیزی نیست ا/ت... نمیخواد خودتو ناراحت کنی... بابت کارتم خوشحالم... فعلا من برم پیش دکتر
ا/ت: باشه... مراقب خودت باش... دکتر هرچی گفت بهم خبر بده
-باشه...
ا/ت که قطع کرد برگشتم پیش دکتر... بعد از اون همه شیمی درمانی و دارو مصرف کردن نمیدونم وضعیتم چطوری شده...
از زبان نویسنده:
تهیونگ وارد اتاق دکتر شد... دکتر بعد از دقایقی که به دقت نتایج MRI و آزمایشات و اسکن های تهیونگ رو بررسی میکرد عینکش رو از روی چشم برداشت و روی میز گذاشت... پنجه هاشو در هم برد و سکوت کرد... تهیونگ با اضطراب حرکات دکتر رو زیر نظر داشت... وقتی دکتر سکوت کرد احساس ناامیدی سراسر وجود تهیونگ رو فرا گرفت... با ناامیدی سرشو پایین انداخت و به زمین چشم دوخت... سارا که بیقرار شنیدن نتیجه بود از پزشک پرسید: خب... دکتر... نتایج چطور بود؟
دکتر لبخند کمرنگی زد و گفت: خوشحالم که این خبرو بهتون میدم... پسر شما... روند پیشرفت بیماریش بشدت کند شده... احتمالش زیاده که تا سه ماه آینده به کلی متوقف بشه... اینطور که من میبینم این بیماری در حال نابودیه...
تهیونگ هنوز سرش پایین بود... حرفای پزشک رو باور نمیکرد... فکرشم نمیکرد چنین چیزی بشنوه... سرشو بالا آورد و به سارا نگاه کرد... سارا از شادی اشک میریخت... دکتر عذرخواهی کرد و گفت: من دیشب جراحی سختی داشتم و تا صبح توی اتاق عمل بودم... چندان سرحال نیستم و نیاز به استراحت دارم... ولی عمیقا خوشحالم...
سارا از دکتر تشکر کرد و گفت: از شما ممنونم...
دکتر از اتاق خارج شد... سارا کنار تهیونگ نشست و دستش رو گرفت...
-تهیونگا... خوشحال باش پسرم... تو داری بیماریتو شکست میدی...
تهیونگ: اوما... من هنوز توی شوکم... چیزایی که شنیدم حقیقت داشت؟
-معلومه... معلومه که حقیقت داشت...
از زبان ا/ت:
یک ساعت بعد تهیونگ باهام تماس گرفت... صداش گرفته بود... ترسیدم... از ترس به لکنت افتادم... گفتم:ت... تهیونگا... صدات چ...چرا گرفته؟ خوبی؟...
تهیونگ با صدای بلند گفت: ا/ت... من دارم خوب میشم... دیگه نمیمیرم...
با شنیدن این جمله بلند جیغ کشیدم... طوری که همه ی رهگذرای تو خیابون به من نگاه کردن... گفتم: میدونستم... میدونستم تو قویتر از این حرفایی... من بهت قول داده بودم که خوب میشی...
تهیونگ: ات... من الان دارم رانندگی میکنم... میخوام ببینمت... زود بیا ویلا
ا/ت: باشه... همین الان میام منم هنوز تو خیابونم
جلوی خودم لبخندی زدم... وقتی ا/ت از من جوابی نشنید ساکت شد... بعد پرسید: تهیونگا... خوشحال نشدی؟
-معلومه که خوشحال شدم
ا/ت: پس چرا چیزی نمیگی... کجایی که انقد آروم صحبت میکنی؟
-چاگیا... راستش... من توی مطب پزشکم... میخواد ببینه پیشرفتی توی بهبود بیماریم حاصل شده یا نه....
ا/ت مکثی کرد... با صدای آرومی گفت: کاش منم پیشت بودم
-چیزی نیست ا/ت... نمیخواد خودتو ناراحت کنی... بابت کارتم خوشحالم... فعلا من برم پیش دکتر
ا/ت: باشه... مراقب خودت باش... دکتر هرچی گفت بهم خبر بده
-باشه...
ا/ت که قطع کرد برگشتم پیش دکتر... بعد از اون همه شیمی درمانی و دارو مصرف کردن نمیدونم وضعیتم چطوری شده...
از زبان نویسنده:
تهیونگ وارد اتاق دکتر شد... دکتر بعد از دقایقی که به دقت نتایج MRI و آزمایشات و اسکن های تهیونگ رو بررسی میکرد عینکش رو از روی چشم برداشت و روی میز گذاشت... پنجه هاشو در هم برد و سکوت کرد... تهیونگ با اضطراب حرکات دکتر رو زیر نظر داشت... وقتی دکتر سکوت کرد احساس ناامیدی سراسر وجود تهیونگ رو فرا گرفت... با ناامیدی سرشو پایین انداخت و به زمین چشم دوخت... سارا که بیقرار شنیدن نتیجه بود از پزشک پرسید: خب... دکتر... نتایج چطور بود؟
دکتر لبخند کمرنگی زد و گفت: خوشحالم که این خبرو بهتون میدم... پسر شما... روند پیشرفت بیماریش بشدت کند شده... احتمالش زیاده که تا سه ماه آینده به کلی متوقف بشه... اینطور که من میبینم این بیماری در حال نابودیه...
تهیونگ هنوز سرش پایین بود... حرفای پزشک رو باور نمیکرد... فکرشم نمیکرد چنین چیزی بشنوه... سرشو بالا آورد و به سارا نگاه کرد... سارا از شادی اشک میریخت... دکتر عذرخواهی کرد و گفت: من دیشب جراحی سختی داشتم و تا صبح توی اتاق عمل بودم... چندان سرحال نیستم و نیاز به استراحت دارم... ولی عمیقا خوشحالم...
سارا از دکتر تشکر کرد و گفت: از شما ممنونم...
دکتر از اتاق خارج شد... سارا کنار تهیونگ نشست و دستش رو گرفت...
-تهیونگا... خوشحال باش پسرم... تو داری بیماریتو شکست میدی...
تهیونگ: اوما... من هنوز توی شوکم... چیزایی که شنیدم حقیقت داشت؟
-معلومه... معلومه که حقیقت داشت...
از زبان ا/ت:
یک ساعت بعد تهیونگ باهام تماس گرفت... صداش گرفته بود... ترسیدم... از ترس به لکنت افتادم... گفتم:ت... تهیونگا... صدات چ...چرا گرفته؟ خوبی؟...
تهیونگ با صدای بلند گفت: ا/ت... من دارم خوب میشم... دیگه نمیمیرم...
با شنیدن این جمله بلند جیغ کشیدم... طوری که همه ی رهگذرای تو خیابون به من نگاه کردن... گفتم: میدونستم... میدونستم تو قویتر از این حرفایی... من بهت قول داده بودم که خوب میشی...
تهیونگ: ات... من الان دارم رانندگی میکنم... میخوام ببینمت... زود بیا ویلا
ا/ت: باشه... همین الان میام منم هنوز تو خیابونم
۱۶.۴k
۱۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.