معامله ای برای صلح پارت ۲۰
از زبان دازای*
کم کم ساعت هفت شده بود و چویا،اتسوشی و کیوکا باید میرفتن ؛ نگاهی به چویا کردم ، هنوز سرش رو میز بود و موهای نارنجیش پریشون بود. یعنی انقدر خسته بود؟
بعد از رفتن اتسو و کیوکا خواستم چویا رو بیدار کنم که بره خونه اما کنیکیدا گفت : اثرات دارو بیهوشیه بزار بخوابه هرکی آخرین نفر خواست بره بیدارش کنه باهم برن. باشه ای گفتم و خودمو با برگه های جلوم سرگرم کردم. کم کم تمام اعضا بجز من و چویا رفته بودن و من هنوز با ورقه ها سرگرم بودم . کنیکیدا کیفشو از روی میز برداشت و گفت : داشتی میرفتی اونم با خودت ببر. و به چویا اشاره کرد ؛ سری به نشونه باشه تکون دادم و با خروج کنیکیدا از پشت میزم بلند شدم و به سمت چویا رفتم ، بالاسرش وایسادم و به چهره غرق در خوابش نگاه کردم. آروم دستمو وارد موهاش بردم و از نرمی موهاش لذت بردم ؛ لبخندی روی لبم نقش بست ، خم شدم و آروم موهاشو بو کردم ؛ مثل قبلا بوی شکوفه نارنگی میداد ، صاف شدم و شروع کردم با موهاش بازی کردن ، آروم آروم چشماشو باز کرد . نشد قبل از اینکه بفهمه دستمو عقب بکشم و خودش با اخم دستمو پس زد... نگاهش کردم و آروم گفتم : ساعت ۸ عه پاشو باید دفترو ببندیم. وقتی بلند شد دستشو به میز گرفت ، نگرانش شدم ، حالش خوب نبود؟ نکنه هنوز سم تو بدنشه؟. صدامو کنترل کردم و پرسیدم : حالت خوب نیست؟. چیزی نگفت و فقط سرشو به معنای نه تکون داد. یکم که گذشت انگار بهتر شده باشه گفت : بیا بریم . و به سمت در رفت ، پشتش راه افتادم که یهو حالت بیهوشی بهش دست داد و نزدیک بود بیوفته . نفهمیدم چطور دویدم و دستشو گرفتم تا از افتادنش جلو گیری کنم. چشماشو بسته بود و تنشو جمع کرده بود ، نفس آسوده ای کشیدم ؛ وقتی چشماشو باز کرد و منو دید سریع صاف وایساد و دستشو از دستم کشید و به حالت چندش وار نگاهش میکرد. دستمو به کمر زدم و گفتم : که خوبی؟ اره ارواح عمت خیلی خوبی. زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم چی بود.
کم کم ساعت هفت شده بود و چویا،اتسوشی و کیوکا باید میرفتن ؛ نگاهی به چویا کردم ، هنوز سرش رو میز بود و موهای نارنجیش پریشون بود. یعنی انقدر خسته بود؟
بعد از رفتن اتسو و کیوکا خواستم چویا رو بیدار کنم که بره خونه اما کنیکیدا گفت : اثرات دارو بیهوشیه بزار بخوابه هرکی آخرین نفر خواست بره بیدارش کنه باهم برن. باشه ای گفتم و خودمو با برگه های جلوم سرگرم کردم. کم کم تمام اعضا بجز من و چویا رفته بودن و من هنوز با ورقه ها سرگرم بودم . کنیکیدا کیفشو از روی میز برداشت و گفت : داشتی میرفتی اونم با خودت ببر. و به چویا اشاره کرد ؛ سری به نشونه باشه تکون دادم و با خروج کنیکیدا از پشت میزم بلند شدم و به سمت چویا رفتم ، بالاسرش وایسادم و به چهره غرق در خوابش نگاه کردم. آروم دستمو وارد موهاش بردم و از نرمی موهاش لذت بردم ؛ لبخندی روی لبم نقش بست ، خم شدم و آروم موهاشو بو کردم ؛ مثل قبلا بوی شکوفه نارنگی میداد ، صاف شدم و شروع کردم با موهاش بازی کردن ، آروم آروم چشماشو باز کرد . نشد قبل از اینکه بفهمه دستمو عقب بکشم و خودش با اخم دستمو پس زد... نگاهش کردم و آروم گفتم : ساعت ۸ عه پاشو باید دفترو ببندیم. وقتی بلند شد دستشو به میز گرفت ، نگرانش شدم ، حالش خوب نبود؟ نکنه هنوز سم تو بدنشه؟. صدامو کنترل کردم و پرسیدم : حالت خوب نیست؟. چیزی نگفت و فقط سرشو به معنای نه تکون داد. یکم که گذشت انگار بهتر شده باشه گفت : بیا بریم . و به سمت در رفت ، پشتش راه افتادم که یهو حالت بیهوشی بهش دست داد و نزدیک بود بیوفته . نفهمیدم چطور دویدم و دستشو گرفتم تا از افتادنش جلو گیری کنم. چشماشو بسته بود و تنشو جمع کرده بود ، نفس آسوده ای کشیدم ؛ وقتی چشماشو باز کرد و منو دید سریع صاف وایساد و دستشو از دستم کشید و به حالت چندش وار نگاهش میکرد. دستمو به کمر زدم و گفتم : که خوبی؟ اره ارواح عمت خیلی خوبی. زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم چی بود.
۴.۵k
۲۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.