وانشات سوکوکو
-چویا، 15 ساله-
توی ماشین نشستم و بنا کردم به غر زدن:
-از اونجا متنفرم.
مامان اهمیتی نداد و به رانندگیاش ادامه داد.
تا وقتی برسیم به اونجا، چندبار حرفم رو تکرار کردم.
و در آخر تصمیم گرفتم در سکوت نقاشی کنم.
-چویا رسیدیم.
سر از روی دفتر نقاشی بلند کردم و مدادم رو توی سیم های دفتر نقاشی گذاشتم، پاک کن رو توی جیبم انداختم و کاتر رو لای دفتر رها کردم.
از ماشین پیاده شدم و کولهام رو برداشتم.
دنبال مامان راه افتادم، به سمت اون عمارت قدیمی و بزرگ. قبل ازینکه به در عمارت برسم و نفس عمیقی کشیدم.
به فضای اطرافم نگاه کردم، چقدر تمیز بود. چقدر سبز بود. انواع سبز، سبز روشن، سبز چمنی، سبز لجنی، سبز ابریشمی، سبز یشمی...
لبخندی زدم که صدای مامان بلند شد: از اینجا متنفر بودی نه؟
"نه" آرومی زیر لب زمزمه کردم و بعدش به دنبال اون وارد عمارت شدم.
مادربزرگ اونجا ایستاده بود، سال ها بود که غم عجیبی توی نگاهش داشت.
مهربون بود و برعکس مامان خودشیفته نبود.
چشمهای اون قهوهمانند بود. چه رنگ زیبایی داشت...
بعد از ناهار به سمت طبقهی بالا رفتم، در اتاق مدنظرم رو باز کردم.
بزرگ بود و تخت خوبی توش بود. میز تحریر و چندتا گل سر دخترونه.
بلند خندیدم: مامان، اینجا اتاق تو بوده؟
مامان با یه ساک زرد رنگ وارد اتاق شد، ساک رو گوشهای از اتاق گذاشت: آره،حالا راحت تو اتاق مامانت بخواب.
توی ماشین نشستم و بنا کردم به غر زدن:
-از اونجا متنفرم.
مامان اهمیتی نداد و به رانندگیاش ادامه داد.
تا وقتی برسیم به اونجا، چندبار حرفم رو تکرار کردم.
و در آخر تصمیم گرفتم در سکوت نقاشی کنم.
-چویا رسیدیم.
سر از روی دفتر نقاشی بلند کردم و مدادم رو توی سیم های دفتر نقاشی گذاشتم، پاک کن رو توی جیبم انداختم و کاتر رو لای دفتر رها کردم.
از ماشین پیاده شدم و کولهام رو برداشتم.
دنبال مامان راه افتادم، به سمت اون عمارت قدیمی و بزرگ. قبل ازینکه به در عمارت برسم و نفس عمیقی کشیدم.
به فضای اطرافم نگاه کردم، چقدر تمیز بود. چقدر سبز بود. انواع سبز، سبز روشن، سبز چمنی، سبز لجنی، سبز ابریشمی، سبز یشمی...
لبخندی زدم که صدای مامان بلند شد: از اینجا متنفر بودی نه؟
"نه" آرومی زیر لب زمزمه کردم و بعدش به دنبال اون وارد عمارت شدم.
مادربزرگ اونجا ایستاده بود، سال ها بود که غم عجیبی توی نگاهش داشت.
مهربون بود و برعکس مامان خودشیفته نبود.
چشمهای اون قهوهمانند بود. چه رنگ زیبایی داشت...
بعد از ناهار به سمت طبقهی بالا رفتم، در اتاق مدنظرم رو باز کردم.
بزرگ بود و تخت خوبی توش بود. میز تحریر و چندتا گل سر دخترونه.
بلند خندیدم: مامان، اینجا اتاق تو بوده؟
مامان با یه ساک زرد رنگ وارد اتاق شد، ساک رو گوشهای از اتاق گذاشت: آره،حالا راحت تو اتاق مامانت بخواب.
۲.۹k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲