⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 88
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
همونطور که معلق رو هوا بودم با مشت ضربه های آرومی به سینه اش میزدم ولی زهی خیالِ باطل! این ارسلانی که من میدیدم تا حرفشو عملی نمی کرد ول کن نبود..
همین که داخل خونه رفتیم لباشو گذاشت رو لبام و بوسه ی عمیقی رو لبام نشوند، آروم همراهیش کردم و بعد از چند دقیقه جدا شدیم.
خندید و گفت :< آخ که کل شب منتظر این لحظه بودم >
با خنده دستمو رو رژ پخش شده ام کشیدم و گفتم :< بعله، به لطف تو رژم خیلی خوب حالت گرفت رو صورتم >
به سمت آشپزخونه رفتم و از یخچال بطری آبی در آورد و سر کشید، تو همین فاصله رفتم تو اتاق تا لباسمو عوض کنم ولی هرکاری میکردم نمیتونستم لباس
عروسمو دربیارم و مشغول ور رفتن با زیپش بودم که حس
کردم دستی نشست روی شونم.
گرمی دستش حس خوبی رو بهم تزریق می کرد؛ آروم
زیپ لباسمو باز کرد و بعدشم تاج رو از روی سرم برداشت.
دستشو برد تا لباسمو کامل دربیاره که قلقلکم اومد و ریز خندیدم.
بهم نگاهی انداخت و گفت :< چیز خنده داری گفتم؟ >
به دستش اشاره کردم و با خنده گفتم :< قلقلکم میاد >
مکثی کرد و بلند خندید و گفت :< یادم رفته بود با یه خانوم قلقلکی طرفم >
خواستم یواشکی دستشو از رو کمرم بردارم که لبخند موزی زد و شروع کرد قلقلک دادنم..
اونقدر قلقلکم داد که حتی متوجه نشدم کی لباسم
رو در آورد.
ارسلان :< خب بریم بخوابیم دیگه >
همونجور که توی بغلش بودم با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم :< تو که میگفتی خوابت نمیاد >
آروم دم گوشم گفت :< خانومم؛ منظورم از اون خواب الکیا هس که میری توی تختخواب ولی نمیخوابی که >
با خجالت لبمو گزیدم و با مشت های آرومم به سینه اش زدم و گفتم :< بی حیا بی حیا بی حیا بی.. >
خندید و دستشو رو لبم گذاشت و مانع حرف زدنم شد.
با یه حرکت منو بلند کرد و توی بغلش گرفت و رفت روی تخت.
ارسلان :< به زندگیم خوش اومدی خانومم >
با لبخند نگاهش کردم؛ سرشو جلو آورد و لبامو اسیر خودش کرد...
پارت 88
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
همونطور که معلق رو هوا بودم با مشت ضربه های آرومی به سینه اش میزدم ولی زهی خیالِ باطل! این ارسلانی که من میدیدم تا حرفشو عملی نمی کرد ول کن نبود..
همین که داخل خونه رفتیم لباشو گذاشت رو لبام و بوسه ی عمیقی رو لبام نشوند، آروم همراهیش کردم و بعد از چند دقیقه جدا شدیم.
خندید و گفت :< آخ که کل شب منتظر این لحظه بودم >
با خنده دستمو رو رژ پخش شده ام کشیدم و گفتم :< بعله، به لطف تو رژم خیلی خوب حالت گرفت رو صورتم >
به سمت آشپزخونه رفتم و از یخچال بطری آبی در آورد و سر کشید، تو همین فاصله رفتم تو اتاق تا لباسمو عوض کنم ولی هرکاری میکردم نمیتونستم لباس
عروسمو دربیارم و مشغول ور رفتن با زیپش بودم که حس
کردم دستی نشست روی شونم.
گرمی دستش حس خوبی رو بهم تزریق می کرد؛ آروم
زیپ لباسمو باز کرد و بعدشم تاج رو از روی سرم برداشت.
دستشو برد تا لباسمو کامل دربیاره که قلقلکم اومد و ریز خندیدم.
بهم نگاهی انداخت و گفت :< چیز خنده داری گفتم؟ >
به دستش اشاره کردم و با خنده گفتم :< قلقلکم میاد >
مکثی کرد و بلند خندید و گفت :< یادم رفته بود با یه خانوم قلقلکی طرفم >
خواستم یواشکی دستشو از رو کمرم بردارم که لبخند موزی زد و شروع کرد قلقلک دادنم..
اونقدر قلقلکم داد که حتی متوجه نشدم کی لباسم
رو در آورد.
ارسلان :< خب بریم بخوابیم دیگه >
همونجور که توی بغلش بودم با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم :< تو که میگفتی خوابت نمیاد >
آروم دم گوشم گفت :< خانومم؛ منظورم از اون خواب الکیا هس که میری توی تختخواب ولی نمیخوابی که >
با خجالت لبمو گزیدم و با مشت های آرومم به سینه اش زدم و گفتم :< بی حیا بی حیا بی حیا بی.. >
خندید و دستشو رو لبم گذاشت و مانع حرف زدنم شد.
با یه حرکت منو بلند کرد و توی بغلش گرفت و رفت روی تخت.
ارسلان :< به زندگیم خوش اومدی خانومم >
با لبخند نگاهش کردم؛ سرشو جلو آورد و لبامو اسیر خودش کرد...
۱۷.۱k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.