پارت ۲۴ (برادر خونده )
وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت در خونه و زنگ خونه رو زدم تهیونگ و جونگ کوکم دنبالم اومدن جلوی در خونه منتظر موندیم تا در باز بشه بعد از چند ثانیه در خونه باز شد اول جونگ کوک و تهیونگ وارد خونه شدن منم پشت سرشون مامان منتظر جلوی در خونه ایستاده بود مامان با لبخند اومد طرف جونگ کوک گفت : پسرم چقدر دلم واست تنگ شده بود جونگ کوک: منم همینطور تهیونگ :سلام مامان:سلام تهیونگ چه عجب اومدی خونه ما تهیونگ اروم خندیدو گفت :اومدم از شما خبر بگیرم مامان:خوب کردی خوش اومدی مامان با دیدن من تعجب کردو گفت:عه سلام سورا تو با اینا اومدی لبخند کوچیکی زدمو گفتم:سلام مامان اره با اینا اومدم جونگ کوک و تهیونگ منو تو راه دیدن مامان لبخند ملیحی زدو گفت:خیلی خوب
تا جایی که تونستم دستامو از مامان مخفی کردم تا نفهمه چی شده اینجوری اگه می فهمید حتمن نگران میشد سریع رفتم اتاقمو لباسامو عوض کردم به دستم نگاه کردم پارچه رو از دور دستم باز کردم دستمو زیر شیر اب شستم زخمش اونقدرام عمیق نبود از نظرم پس دیگه نمی بندمش از اتاقم بیرون اومدم رفتم پیش بقیه مامان:بالاخره اومدی -اره ☺ مامان:خوب من برم شامو بیارم تهیونگ با لبخند به مامان نگاه کردو گفت منم میام کمک -منم میام مامان:احیتاجی نیست خودم میزو میچینم تهیونگ:نه دیگه من دلم میخواد بهتون کمک کنم 😊 مامان سرشو با لبخند به معنی باشه تکون داد و رفت سمت اشپزخونه منم پشت سرش رفتمو غذارو به کمک تهیونگ و مامان رو میز چیدیم جونگ کوکم کم کم اومد کمکمون بهمون کمک کرد
از زبان جونگ کوک: امروز کار خاصی نداشتم برای همین موندم پیش مامان خونه جز منو مامان کسی نبود سورا انگار رفته بود مدرسش صفحه موبایلمو روشن کردم روی گیم مورد علاقم پلی کردم بعد از چند دقیقه صدای تقه در اتاقم اومد و در باز شد مامان:چیکار میکنی پسرم -هیچی کار خاصی انجام نمی دم مامان:خوب پس امروز کمپانی نمی ری -نه نمیرم مامان:خوبه من امروز میخوام با سورا برم بیرون تو میای -سورا که خونه نیست مامان: میاد گفت امروز زودتر میاد -نمی دونم ببینم چی میشه مامان:میای باشه -باشه میام مامان بالبخند یکی از لپامو کشیدو گفت افرین پسر حرف گوش کن خوب من برم دیگه مامان از اتاقم بیرون رفت ولی هیچوقت اون درو پشت سرش نبست ناچار از صندلی بلند شدمو در اتاقمو بستم و دوباره صفحه گوشیمو روشن کردمو ادامه بازیمو بازی کردم
تا جایی که تونستم دستامو از مامان مخفی کردم تا نفهمه چی شده اینجوری اگه می فهمید حتمن نگران میشد سریع رفتم اتاقمو لباسامو عوض کردم به دستم نگاه کردم پارچه رو از دور دستم باز کردم دستمو زیر شیر اب شستم زخمش اونقدرام عمیق نبود از نظرم پس دیگه نمی بندمش از اتاقم بیرون اومدم رفتم پیش بقیه مامان:بالاخره اومدی -اره ☺ مامان:خوب من برم شامو بیارم تهیونگ با لبخند به مامان نگاه کردو گفت منم میام کمک -منم میام مامان:احیتاجی نیست خودم میزو میچینم تهیونگ:نه دیگه من دلم میخواد بهتون کمک کنم 😊 مامان سرشو با لبخند به معنی باشه تکون داد و رفت سمت اشپزخونه منم پشت سرش رفتمو غذارو به کمک تهیونگ و مامان رو میز چیدیم جونگ کوکم کم کم اومد کمکمون بهمون کمک کرد
از زبان جونگ کوک: امروز کار خاصی نداشتم برای همین موندم پیش مامان خونه جز منو مامان کسی نبود سورا انگار رفته بود مدرسش صفحه موبایلمو روشن کردم روی گیم مورد علاقم پلی کردم بعد از چند دقیقه صدای تقه در اتاقم اومد و در باز شد مامان:چیکار میکنی پسرم -هیچی کار خاصی انجام نمی دم مامان:خوب پس امروز کمپانی نمی ری -نه نمیرم مامان:خوبه من امروز میخوام با سورا برم بیرون تو میای -سورا که خونه نیست مامان: میاد گفت امروز زودتر میاد -نمی دونم ببینم چی میشه مامان:میای باشه -باشه میام مامان بالبخند یکی از لپامو کشیدو گفت افرین پسر حرف گوش کن خوب من برم دیگه مامان از اتاقم بیرون رفت ولی هیچوقت اون درو پشت سرش نبست ناچار از صندلی بلند شدمو در اتاقمو بستم و دوباره صفحه گوشیمو روشن کردمو ادامه بازیمو بازی کردم
۱۱۸.۹k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.