365day:1
کتابخونه محل ارامشی که قطعا هیچوقت ازش سیر نمیشم و کتابایی که بخشی از وجودم بودن کتاب خوندنو خیلی دوست داشتم و مثل همیشه برای گرفتن کتاب به کتابخونه ای که پاتوق هرروزم بود رفته بودم و کتابای مورد نظرمو گرفته بودم و همینطور توی خیابون قدم میزدم هوا ابری و سرد بود
و قدم زدن توی همچین هوایی جزو موردعلاقه هام بودش
اطرافو با دقت زیر نظر میگذروندم و دستامو بیشتر توی جیبم فرو میکردم هوا واقعا سرد بود
همینطور به راهم ادامه میدادم که یهو صدای آه و ناله ی کسی به گوشم رسید و حس و حالمو بهم زد انگار به کمک نیاز داشت سمت صدا رفتم و با پسری روبه رو شدم که ظاهرا زخمی شده بود و نمیتونست حرکت کنه نزدیکش شدم تا بتونم صورتشو ببینم
هانا:حالتون خوبه
با شنیدن صدام سرشو بلند کرد
الان وقت این نبود که از خوشگل بودنش صحبت کنم ولی نمیشد اون یکم زیادی جذاب بود موهای بهم ریختش که ظاهرا بخاطر تصادفی که داشته اینجوری شده
و چشمای قهوه ایه گردش که ادمو جذب خودش میکرد و لبای کوچیکش که بیشتر از هرچیزیبه چشم میومد
اون یه لول دیگه از جذابیت بود
_ نه خیلی یکی با ماشین زد بهم و افتادم اینجا بعدم در رفت
هانا: میخوای کمکت کنم؟
_ممنون میشم
زیر بغلشو گرفتم و بلندش کردم ولی نمیتونست روی پاهاش وایسه
هانا:ماشین داری؟یا تاکسی بگیرم
همراه با اخ و اوخی که از روی درد میکرد کلیدی از جیبش دراوورد و دست دختری که الان ناجیش شده بود داد و گفت
_ دارم،ولی نمیتونم رانندگی کنم
هنوز ساعتها وقت بود برای انجام کاراش پس تصمیم گرفت وظیفشو کامل انجام بده و اونو به خونش برسونه
هانا:میرسونمت
پسرک زخمی رو سوار ماشین کرد و خودش پشت فرمون نشست
هانا:راستی اسمت چیه
_جونگ کوک و تو
هانا: هانا.خوشبختم
بین راه حرفی برای گفتن نداشتن و اون پسر بودش که با نگاهش باعـث معذب شدن دختری که کمکش کرده بود میشد
به لوکیشنی که گفته بود رسیدیم عجبب خونه ای داشت این پولدارام چ زندگیی دارن برا خودشون ماشینای لوکس و فوق مدرنی که توی پارکینگ بزرگش ردیف شده بودن خونه که ای که انگار از دل دیزنی بیرون اومده بود و دقیقا انگار قصر بودش پولدار بودنشو فهمیدم ولی شغلش نه
از ماشین پیاده شدم و درو براش بازکردم کمک کردم پیاده بشه و به سمت خونه بردمش خدمتکاراش درو بازکردن همراهش وارد خونه شدم
همون لحظه شروع به راه رفتن کرد مثل کسی که انگار از اولشم هیچ اسیبی ندیده بودو داشته فیلم بازی میکرده
متعجب فقط و فقط به راه رفتن پسر نگاه میکرد و با خودش میگفت"مگه این اسیب ندیده بود؟"حتی نمیتونست پست فرمون بشینه که چیشد یهو"
کوک:به خونت خوشومدی دارلینگ(نیشخند)
و قدم زدن توی همچین هوایی جزو موردعلاقه هام بودش
اطرافو با دقت زیر نظر میگذروندم و دستامو بیشتر توی جیبم فرو میکردم هوا واقعا سرد بود
همینطور به راهم ادامه میدادم که یهو صدای آه و ناله ی کسی به گوشم رسید و حس و حالمو بهم زد انگار به کمک نیاز داشت سمت صدا رفتم و با پسری روبه رو شدم که ظاهرا زخمی شده بود و نمیتونست حرکت کنه نزدیکش شدم تا بتونم صورتشو ببینم
هانا:حالتون خوبه
با شنیدن صدام سرشو بلند کرد
الان وقت این نبود که از خوشگل بودنش صحبت کنم ولی نمیشد اون یکم زیادی جذاب بود موهای بهم ریختش که ظاهرا بخاطر تصادفی که داشته اینجوری شده
و چشمای قهوه ایه گردش که ادمو جذب خودش میکرد و لبای کوچیکش که بیشتر از هرچیزیبه چشم میومد
اون یه لول دیگه از جذابیت بود
_ نه خیلی یکی با ماشین زد بهم و افتادم اینجا بعدم در رفت
هانا: میخوای کمکت کنم؟
_ممنون میشم
زیر بغلشو گرفتم و بلندش کردم ولی نمیتونست روی پاهاش وایسه
هانا:ماشین داری؟یا تاکسی بگیرم
همراه با اخ و اوخی که از روی درد میکرد کلیدی از جیبش دراوورد و دست دختری که الان ناجیش شده بود داد و گفت
_ دارم،ولی نمیتونم رانندگی کنم
هنوز ساعتها وقت بود برای انجام کاراش پس تصمیم گرفت وظیفشو کامل انجام بده و اونو به خونش برسونه
هانا:میرسونمت
پسرک زخمی رو سوار ماشین کرد و خودش پشت فرمون نشست
هانا:راستی اسمت چیه
_جونگ کوک و تو
هانا: هانا.خوشبختم
بین راه حرفی برای گفتن نداشتن و اون پسر بودش که با نگاهش باعـث معذب شدن دختری که کمکش کرده بود میشد
به لوکیشنی که گفته بود رسیدیم عجبب خونه ای داشت این پولدارام چ زندگیی دارن برا خودشون ماشینای لوکس و فوق مدرنی که توی پارکینگ بزرگش ردیف شده بودن خونه که ای که انگار از دل دیزنی بیرون اومده بود و دقیقا انگار قصر بودش پولدار بودنشو فهمیدم ولی شغلش نه
از ماشین پیاده شدم و درو براش بازکردم کمک کردم پیاده بشه و به سمت خونه بردمش خدمتکاراش درو بازکردن همراهش وارد خونه شدم
همون لحظه شروع به راه رفتن کرد مثل کسی که انگار از اولشم هیچ اسیبی ندیده بودو داشته فیلم بازی میکرده
متعجب فقط و فقط به راه رفتن پسر نگاه میکرد و با خودش میگفت"مگه این اسیب ندیده بود؟"حتی نمیتونست پست فرمون بشینه که چیشد یهو"
کوک:به خونت خوشومدی دارلینگ(نیشخند)
۶.۹k
۱۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.