اتاق ها: پارت هشتم
احساس سستی میکرد اما نادیده اش گرفت و قوی ماند...
او قول داده بود.
قول داد بود که محکم بماند.... مثل یک کوه... میتوانست؟
(هشت روز بعد از مراسم تشیع)
همه چیز خسته کننده و عادی بود...
<امروزم یه روز خسته کننده دیگست! اون دوتا به طرز عحیبی زیاد از حد میخوابن و منم کارهام خیلی زود تموم میشه و وقت زیادی رو واسه خودم دارم و به هیچ وجه هیچ وجه دلم نمیخواد تنها باشم... هرچند نمیخوام برم بیرون): >
مارتا اهی کشید و از سر ناچاری به سمت اتاق مایکل رفت. بدون در زدن وارد شد چون مطمعن بود اون خوابه ولی...
-اممم داداشی؟
مایکل رو تخت دراز کشیده بود اما چشماتش باز بود به سقف نگاه میکرد...
با صدای خش داری گفت: ب...بله؟
مارتا داخل رفت و در را دشت سرش بست و ارام پرسید: خوبی اتیشی؟
-اوهوم
~جداً؟
-اوهوم
مارتا با ناراحتی روی لبه تخت مایکل نشست موهایش را نوازش کرد. مایکل همانطور که نگاهش به سقف بود گفت:
언니 사랑해 (اونی سارانگه)
و چشمانش را بست
مارتا لبخندی زد و سرش را بوسید. بعد از چند لحضه با وجود نفس های سنگین مایکل متوجه خوابیدنش شد و به همین خاطر بلند شد و یواش از اتاق بیرون رفت.
به سمت اتاق الکس رفت و اهسته گوشش را نزدیک در کرد....
سروصدای خفیف نامعلومی از اتاق می امد؛ مارتا به ارامی و جوری که الکس بیدار نشه در را باز کرد و داخل رفت؛ که با دلیل ان سروصدا مواجه شد.... الکس خیس از عرق توی تختش تقلا میکرد انگار داشت کابوس میدید!
زیرلب هزیون میگفت: نه... نه... ما..رتا...مارتا! ایان... ایااان..
مارتا به سماش رفت و شونه های را تکان داد و الکس با وحشت و شتاپ زده بیدار شد و وسط تخت نشست.
مارتا هم با نگارانی کنارش و لبه تخت نشست.
-الکس...
~مارتا... چیشده؟
-خ...خب تو داشتی... کابوس میدیدی و منم...ام بیدارت کردم..
الکس دستش را روی صورتش گزاشت که از شدت گرما خیس شده بود؛ مارتا دستش را کنار زد و خودش صورت الکس را توی دستانش گرفت و موهای پریشان و طلایی اش را کنار زد... دوباره به عمق چشمهای الکس نگاه کرد...
<چشماش...دیوونه کنندهست! ایکاش تا ابد مال من باشن...>
{بازم... بازم داره همونکار رو میکنه.... اینکارش دیوونه کنندهست. احساس میکنم چشمهاش قلبم رو به تپش میندازه... انگار... انگار دارم سرخ میشم... اون خیلی به من نزدیکه. خدای من!}
الکس بعد از چند لحظه چشماش رو بست تا با مارتا چشم تو چشم نشه. کمی سرخ شد بود.
-الکس
ارام چشمهایش را باز کرد.
~ب...بله؟
-حالت خوبه؟
~اره تقریبا...
-میخوای من برم؟
~نه نرو
-باشه
مارتا اروم الکس را به عقب هل داد تا بخوابه خودش هم پایین تختش نشست و دستهایش را روی تخت گزاشت.
و اروم شروع کرد به خوندن...
او قول داده بود.
قول داد بود که محکم بماند.... مثل یک کوه... میتوانست؟
(هشت روز بعد از مراسم تشیع)
همه چیز خسته کننده و عادی بود...
<امروزم یه روز خسته کننده دیگست! اون دوتا به طرز عحیبی زیاد از حد میخوابن و منم کارهام خیلی زود تموم میشه و وقت زیادی رو واسه خودم دارم و به هیچ وجه هیچ وجه دلم نمیخواد تنها باشم... هرچند نمیخوام برم بیرون): >
مارتا اهی کشید و از سر ناچاری به سمت اتاق مایکل رفت. بدون در زدن وارد شد چون مطمعن بود اون خوابه ولی...
-اممم داداشی؟
مایکل رو تخت دراز کشیده بود اما چشماتش باز بود به سقف نگاه میکرد...
با صدای خش داری گفت: ب...بله؟
مارتا داخل رفت و در را دشت سرش بست و ارام پرسید: خوبی اتیشی؟
-اوهوم
~جداً؟
-اوهوم
مارتا با ناراحتی روی لبه تخت مایکل نشست موهایش را نوازش کرد. مایکل همانطور که نگاهش به سقف بود گفت:
언니 사랑해 (اونی سارانگه)
و چشمانش را بست
مارتا لبخندی زد و سرش را بوسید. بعد از چند لحضه با وجود نفس های سنگین مایکل متوجه خوابیدنش شد و به همین خاطر بلند شد و یواش از اتاق بیرون رفت.
به سمت اتاق الکس رفت و اهسته گوشش را نزدیک در کرد....
سروصدای خفیف نامعلومی از اتاق می امد؛ مارتا به ارامی و جوری که الکس بیدار نشه در را باز کرد و داخل رفت؛ که با دلیل ان سروصدا مواجه شد.... الکس خیس از عرق توی تختش تقلا میکرد انگار داشت کابوس میدید!
زیرلب هزیون میگفت: نه... نه... ما..رتا...مارتا! ایان... ایااان..
مارتا به سماش رفت و شونه های را تکان داد و الکس با وحشت و شتاپ زده بیدار شد و وسط تخت نشست.
مارتا هم با نگارانی کنارش و لبه تخت نشست.
-الکس...
~مارتا... چیشده؟
-خ...خب تو داشتی... کابوس میدیدی و منم...ام بیدارت کردم..
الکس دستش را روی صورتش گزاشت که از شدت گرما خیس شده بود؛ مارتا دستش را کنار زد و خودش صورت الکس را توی دستانش گرفت و موهای پریشان و طلایی اش را کنار زد... دوباره به عمق چشمهای الکس نگاه کرد...
<چشماش...دیوونه کنندهست! ایکاش تا ابد مال من باشن...>
{بازم... بازم داره همونکار رو میکنه.... اینکارش دیوونه کنندهست. احساس میکنم چشمهاش قلبم رو به تپش میندازه... انگار... انگار دارم سرخ میشم... اون خیلی به من نزدیکه. خدای من!}
الکس بعد از چند لحظه چشماش رو بست تا با مارتا چشم تو چشم نشه. کمی سرخ شد بود.
-الکس
ارام چشمهایش را باز کرد.
~ب...بله؟
-حالت خوبه؟
~اره تقریبا...
-میخوای من برم؟
~نه نرو
-باشه
مارتا اروم الکس را به عقب هل داد تا بخوابه خودش هم پایین تختش نشست و دستهایش را روی تخت گزاشت.
و اروم شروع کرد به خوندن...
۴.۵k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.