رمان ارباب من پارت: ۴۶
با تعجب بهش نگاه کردم و خواستم چیزی بگم اما نتونستم روی پاهام بایستم و روی زمین افتادم!
پیشونیم خیلی میسوخت و درد شدیدی داشت اما من هنوز تو بهت کارِ وحشیانه ی بهراد بودم و نمیتونستم باور کنم که اون کار رو کرده بود!
با سوزشی که توی پیشونیم ایجاد شد دستم رو بالا بردم و روی همون جایی که درد داشت گذاشتم.
حس کرده دستم خیس شده پس سریع پایین آوردمش که یه حجم زیادی از خون رو دیدم و همین باعث شد با ترس بگم:
_ وحشی سرم رو شکستی!
_ حقته!
_ ازت متنفرم
_ وا من که نمیدونستم اگه فنجون رو توی صورتت پرت کنم سرت میشکنه که!
دهنم بخاطر تیکه ای که انداخت کج شد و خواستم بهش فحش بدم ولی سرم گیج رفت و دیگه نتونستم بشینم و روی زمین افتادم اما بیهوش نشدم.
سرم رو بالا گرفتم و به بهرادی که با قیافه خنثی بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم و چیزی نگفتم.
اونم با همون حالتش به سمتم خم شد و گفت:
_ تا تو باشی دیگه به فکر انتقام گرفتن از من نباشی لجباز!
بعد سرش رو بلند کرد و با صدای بلندی گفت:
_ اکرم خانم؟
_ بله؟
_ زنگ بزن به فرهاد، سریع
_ چرا آقا؟ چیشده مگه؟
همینطور که داشت حرف میزد به سمتمون اومد که با دیدن من که با صورت خونی روی زمین افتاده بودم، رنگش پرید و جیغ فرابنفشی کشید و گفت:
_ یا خود خدا، چیشده؟
_ هیچی شما فقط به فرهاد زنگ بزن
اما اکرم خانم بی توجه بهش، کنار من نشست و گفت:
_ دخترجان چیشده؟ چرا سرت خونی شده؟
توانایی حرف زدن نداشتم و فقط با درد بهشون خیره شده بودم.
بهراد هم وقتی دید اکرم خانم نشسته و مثل همیشه فقط داره حرف میزنه با عصبانیت و لحن اخطاری رو بهش گفت:
_ اکرم خانم!
_ بله آقا؟
_ زنگ بزن دیگه
_ به کی زنگ بزنم؟
با حرص دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت:
_ به فرهاد دیگه
_ آهان، باشه چشم
از سر جاش پاشد و به سمت سالن دوید.
منم چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم...
پیشونیم خیلی میسوخت و درد شدیدی داشت اما من هنوز تو بهت کارِ وحشیانه ی بهراد بودم و نمیتونستم باور کنم که اون کار رو کرده بود!
با سوزشی که توی پیشونیم ایجاد شد دستم رو بالا بردم و روی همون جایی که درد داشت گذاشتم.
حس کرده دستم خیس شده پس سریع پایین آوردمش که یه حجم زیادی از خون رو دیدم و همین باعث شد با ترس بگم:
_ وحشی سرم رو شکستی!
_ حقته!
_ ازت متنفرم
_ وا من که نمیدونستم اگه فنجون رو توی صورتت پرت کنم سرت میشکنه که!
دهنم بخاطر تیکه ای که انداخت کج شد و خواستم بهش فحش بدم ولی سرم گیج رفت و دیگه نتونستم بشینم و روی زمین افتادم اما بیهوش نشدم.
سرم رو بالا گرفتم و به بهرادی که با قیافه خنثی بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم و چیزی نگفتم.
اونم با همون حالتش به سمتم خم شد و گفت:
_ تا تو باشی دیگه به فکر انتقام گرفتن از من نباشی لجباز!
بعد سرش رو بلند کرد و با صدای بلندی گفت:
_ اکرم خانم؟
_ بله؟
_ زنگ بزن به فرهاد، سریع
_ چرا آقا؟ چیشده مگه؟
همینطور که داشت حرف میزد به سمتمون اومد که با دیدن من که با صورت خونی روی زمین افتاده بودم، رنگش پرید و جیغ فرابنفشی کشید و گفت:
_ یا خود خدا، چیشده؟
_ هیچی شما فقط به فرهاد زنگ بزن
اما اکرم خانم بی توجه بهش، کنار من نشست و گفت:
_ دخترجان چیشده؟ چرا سرت خونی شده؟
توانایی حرف زدن نداشتم و فقط با درد بهشون خیره شده بودم.
بهراد هم وقتی دید اکرم خانم نشسته و مثل همیشه فقط داره حرف میزنه با عصبانیت و لحن اخطاری رو بهش گفت:
_ اکرم خانم!
_ بله آقا؟
_ زنگ بزن دیگه
_ به کی زنگ بزنم؟
با حرص دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت:
_ به فرهاد دیگه
_ آهان، باشه چشم
از سر جاش پاشد و به سمت سالن دوید.
منم چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم...
۱۴.۹k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.